Haumea 50

3.1K 750 181
                                    

〚  Episode 50 〛

جلوی آینه ایستاد و به کت و شلوار مشکی رنگی که تنش بود خیره شد

کمی سرش رو کج و یقه ی پیراهنش رو صاف کرد

بالاخره اون روزی که براش برنامه ریزی کرده بودن رسید؛ روز ازدواجش با الفایی که سال های زیادی دوسش داشت و در اخر موفق شد امگا رو عاشق خودش کنه

اونقدر عاشق که وقتی به یک روز بدون چانیول فکر میکرد میتونست برای مدت زیادی ناراحت و دپرس باشه و حتی نمیتونست دیگه روز های بدون الفا رو تصور کنه

قبل از اینکه ذهنش بخواد به چیزدیگه ای فکر کنه در کوچیک توی اتاق باز و صدای سهون جلوتر از خودش به گوش امگا رسید

سهون : نمیدونم چرا باید اینجا بمونم وقتی میتونستم برم لوهان رو

با دیدن بکهیون حرف توی دهنش موند

برادر کوچیکترش توی اون کت و شلوار ، موهای نیمه مرطوبی که توی صورتش اومده و اون ارایش ملایم زیادی زیبا شده بود

لبخند کم کم روی لبش اومد و با قدمای بلند در حالی که دستاش بیخیال بستن دکمه ی کت مشکی رنگش شدن سمت بکهیون رفت

سهون : خدای من

سرش رو کمی کج کرد : ببین کی اینجا انقدر جذاب شده

لبخندی به سهون زد و دوباره توی ایینه به خودش نگاهی کرد

بکهیون : خوبه؟

پشت بکهیون ایستاد و از توی ایینه نگاهش کرد : خوبه؟ فوق العاده شدی عزیزم

جلوتر رفت و دستاش رو دور کمر برادر کوچیکیش پیچید

سهون : من خوشبختم که دارم تو رو زودتر از چانیول میبینم؟

کمی سرش رو کج کرد : انقدر زیبا شدی که زبون ادم بند میاد

بوسه ای روی شقیقه ی امگا گذاشت و محکم بغلش کرد

سهون : نمیدونم چی بگم فقط خیلی خوبه که اینطوری میبینمت ... لبخند میزنی ، خوشحالی و این تموم چیزیه که من برات میخوام! خوشحالی و سالم بودنت

دستش رو ، روی دست سهون گذاشت و پشت دستش رو نوازش کرد

بکهیون : هیونگ

نگاهش بالا رفت و از توی اینه به پسر کوچیکتر نگاه کرد

بکهیون : ممنونم ... بابت همه چی ... خودت میدونی منم میدونم که اگر نبودی من واقعا اینی که امروز هست نبودم! این بکهیون نبود اگر تو نبودی ؛ انقدر قوی و ایستاده سر پا

لبخندی به بکهیون زد : اگر تو قوی بخاطر خودته ... نه منی که اونقدر هم سعی نکردم مثل یه برادر بزرگ نزدیکت باشم

سر تکون داد : نه

نفس عمیقی کشید : تو برادر فوق العاده ای هستی دست کم نگیر خودت!

HaumeaWhere stories live. Discover now