Haumea 25

3.3K 796 407
                                    

〚  Episode 25   〛
 
__________________
سوهو : حالشون چطوره؟

کیونگ نگاهی به سهون ،‌ جونگین و لوهان کرد ؛ حال هر سه تاشون بد بود! اونا با تموم وجود عاشق اون بچه بودن ولی چند روز پیش مجبور شده بودن اون بچه رو از خودشون جدا کنن

لوهان تموم این مدت سعی کرده بود قوی باشه اما بلاخره نتونسته بود که خیلی جلوی خودش رو بگیره ؛ وضع بدتر از این سه نفر رو چانیول و بکهیون داشتن

بکهیونی که دوبار توی مراسم بیهوش شده بود ؛ فشار روحی و جسمی که تحمل میکرد بیشتر از حد تحملش بود ، شاید اگر جسمش سالم تر بود این اتفاق نمیفتاد

چانیولی که وضعش بهتر از بکهیون نبود ، حتی انرژی نداشت تا از جاش بلند بشه و اگر به هوش بود فقط بخاطر شیرینی های زیادی بود که بقیه یجوری به خورده ش میدادن

کیونگ : چانیول یه اتاق و بکهیون توی یه اتاقه دیگه! نه حرف میزنن و نه چیزی میخورن

کریس دستی به صورتش کشید ؛ حالش خوب نبود ، اون هم عین بقیه به اون بچه عشق داده بود و منتظر اومدنش بود

این وسط فعلا فقط کیونگ بود که سعی میکرد دردش رو بروز نده تا بتونه بقیه رو جمع و جور کنه و البته خانواده ها که تنهاشون نذاشته بودن اما حال بکهیون و چانیول واقعا بد بود

هردوتاشون میشستن روی زمین یا روی تخت و به نقطه ی نامعلومی زل میزدن ؛ گاهی صدای بلند گریه ی بکهیون باعث میشد با دو خودشون رو به اتاق برسونن

گاهی وقتی به چانیول سر میزدن با صورت خیس از اشکش مواجه میشدن

هردوشون توی این چند روز به شدت لاغر شده بودن ؛ چهره شون رنگ پریده و زیر چشماشون سیاه شده بود

هردوشون انگار دچار افسردگی شده بودن که بقیه نمیدونستن چجوری باید بهشون کمک کنن

سوهو کلافه نفسی کشید : باید یه کاری کنیم! خودشونُ به کشتن میدن اینطوری!

لوهان تکونی خورد و نگاهش کرد : چیکار میتونیم بکنیم؟! یه بچه دیگه رو بیاریم بهشون بدیم بگیم سعی کنید با این حالتون خوب بشه؟

سوهو نگاهی بهش کرد و پوفی کشید : باید مشاوره بشن لوهان ، تو خودتم دکتری خوب میدونی! اگر همینطوری پیش بره از پا میفتن

سهون دستی به صورتش کشید : بعدا، فعلا بذارید عزاداری کنن! الان هرکاری کنیم نمیتونیم این غم رو براشون عادی کنیم!

با بلند شدن جونگین نگاها سمتش برگشت
سهون : کجا؟

جونگین : میرم پیش بک ، چانیول خوابیده ولی بهش سر بزنید

با قدمای بی جون و کوتاه سمت راهرو رفت ؛ بدون در زدن وارد اتاق شد و پشت سرش در رو بست
نگاهش روی امگایی که روی زمین نشسته بود چرخید
چشمای سرخ و خرس کوچیکی که متعلق به دیانا بود رو توی بغل گرفته و این نشون میداد دوباره گریه کرده ؛ کنج دیوار ساکت و صامت نشسته بود
سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست ؛ دست انداخت پشت کمرش و با کشیدنش توی بغل لرزیدن بدنش رو حس کرد

HaumeaWhere stories live. Discover now