Haumea 27

3.1K 788 242
                                    

〚  Episode 27   〛
 
_____چهارماه بعد ___
 
با صدای مادرش توی جاش چرخید و به در نگاه کرد ؛ چند ثانیه زمان برد تا در به آرومی باز بشه و مادرش داخل اتاق بیاد

هورا : چانیول ،‌ مامان خوابی هنوز؟

تکونی خورد و چشم بست : بیدارم

هورا با لبخند سمتش رفت و کنارش نشست ؛ شروع به نوازش کردن موهای بهم ریخته ی پسرش کرد ؛ موهای توی هم گره خورده و فرش نشون میداد چقدر بی حوصله س که حتی بعد از حموم نه سشوار کشیده و نه شونه کرده
بدون معطلی از حموم در اومده و خودش رو ، روی تخت زیر پتوهاش مخفی کرده

با حس دستای گرم مادرش خودشو جلو کشید و سر روی پاهاش گذاشت؛ نیاز بیشتر به اون نوازش ها رو اینطوری اعلام میکرد و هورا بدون مخالفت عشق و محبت بیشتری به پسرش میداد

 دست دیگه ش رو ، روی کمر پسرش گذاشت و نوازشش کرد : شام آماده س میز رو هم چیدم پاشو بریم

وقتی واکنشی از چانیول نگرفت سرش رو کج کرد و به چشمای بازش نگاه کرد ؛ به یه نقطه خیره بود و انگار که اصلا حرفاش رو نشنیده بود

حال پسرش خوب نبود و شاید هر روز داشت بدتر میشد و این باعث میشد قلبش به درد بیاد ؛ پسرش دردی رو  تحمل میکرد که درمونی براش نداشت
کنارش بود اما پسرش نمیخواست تلاشی برای خوب شدن بکنه پس از هیچکس کاری برنمیومد
دوباره انگشتاشو بین موهای پسرش حرکت داد و محکم تر و بلندتر از قبل تکرار کرد

هورا : شام نمیخوری مامان؟

موهاش رو نوازش کرد : بیا بریم پایین بابا و داداشتم هستن 

سرش رو کمی بالا گرفت و به صورت بی آرایش هورا نگاه کرد ، نفر دومی که مادرش به جمله اضافه کرده بود تونسته بود توجه ش رو جلب کنه
چانیول : کریس؟ کی اومد؟

هورا با لبخند و آروم زمزمه کرد : ظهر رسید ، خواب بودی

موهای ریخته تو صورت پسرش رو کنار زد : یه سر بهت زد ولی بیدارت نکرد که اذیت نشی ؛ اومده فقط که تو رو ببینه

دوباره صورتشو توی شکم مادرش مخفی کرد : میلی به شام ندارم ، شما بخورین

هورا لباش رو گاز گرفت و چشم روی هم گذاشت :  نمیشه عزیزم ، دو روزه هیچی نخوردی من هیچی نگفتم این دو روز ولی دیگه بسه بیا بریم پایین هم شام بخوری هم بابات و داداشت میخوان ببینت ، میدونی بابات چند روزه فقط میاد بهت سر میزنه و برای اینکه اذیت نشی صدات نمیکنه؟

مکثی کرد : نگرانته ... مثل من!

با صدای آرومی زمزمه کرد : حوصله ندارم مامان

انگشتاشو بین موهای پسرش کشید : میدونم عزیزدلم ، میدونم مامان جان میدونم ، ولی میبینی که ... زندگی داره میگذره و تو هرکاری کنی ساعت داره میره جلو ! میدونم غمگینی ، میدونم بچه ت رو از دست دادی ، میدونم کسی که دوسش داشتی خواست که بری ولی نمیشه اینجا توی تخت بمونی که مامانم ، باید پاشی باید قوی باشی باید برای بدست آوردن کسی که دوسش داری تلاش کنی

HaumeaWhere stories live. Discover now