〚 Episode 11 〛
________________
شکمش هنوز صاف و تخت بود ولی بدنش سنگین شده بود و این وزن اضافه رو به خوبی حس میکرد و همین باعث شده بود انجام هیچکدوم از کارها براش راحت نباشه
هر روز مادر خودش و چانیول اینجا بودن تا براش هرچیزی که میخواست رو آماده کنن۵ ماهگی برعکس چیزی که فکر میکرد خیلی سخت بود اما حرکاتای آروم جنین توی شکمش باعث میشد برعکس تموم افکارو انتظارش تموم سختی ها براش لذت بخش باشه
نمیدونست و نمیفهمید چجوری امکانش هست که این سختی لذت بخش باشه اما بود و این باعث تعجبش میشد
گاهی وقتی میشست و نفس میگرفت فکر میکرد برای چی باید یه مرد امگا بشه ؛ چرا باید باردار بشه؟!مگه این کار وظیفه ی زن نبود؟ چرا حالا خودش با وجود چیزی بین پاش باید یه شکم برآمده هم میداشت؟
سوالاتی که ذهنش رو مشغول میکرداما وقتی مادرش رو میدید یا مادر چانیول رو ، فکر میکرد چه عیبی داره که یه پسری عین خودش بتونه همچین وظیفه ای داشته باشه؟ بتونه حس مادراشون رو درک کنه
شاید هیچوقت نمیتونست عین مادرهاشون باشه ؛ همونقدر فداکار ، اونقدر فداکار که هرکدوم بیشتر از ۳ تا بچه داشتن و آخ نگفته بودن
هیچوقت توی سرشون نکوبیده بودن که سرشون چقدر سختی کشیدن و اذیت شدنمنت سرشون نذاشتن اما همیشه بابت داشتنشون خوشحال بودن
همیشه براشون از اون لحظه ها چیزای شیرین گفته بودن و میگفتن ممنونن از خدا بابت داشته بچه هاشونبا خودش فکر میکرد چجوری ممکنه حس مادرا رو درک کرد؟ چجوری میشد که انقدر دل بزرگی داشت؟
وقتی فکر میکرد با خودش میگفت عیبی نداره اگر بتونم کمی از حس مادرانه رو بدزدم اما هنوز بخشی از وجودش در حال انکار کردن بود
نمیخواست باهاش راه بیاد و اینو هی توی سرش تکرار میکرد که اون یه مرده!یاد حرف های پدرش میفتاد که میگفت مادرشون سر بچه ی اول که سهون بود اونقدر اذیت شد که پدرشون هر ثانیه میخواسته این مسئولیت رو از همسرش بگیره و خودش انجامش بده چون میدید همسرش چقدر اذیت میشه و تحمل نداشت
وقتی بزرگتر شد و فهمید مرد بودن و زن بودن یعنی چی با مفهوم امگا هم آشنا شد
ناراحت بود و عصبی که چرا همچین چیز مسخره ای رو توی وجودش داره
همیشه در حال دعوا و بحث بود چون از اینکه یه امگاس راضی نبود
یادشه وقتی یبار بیش از حد عصبی بود و پدرش کم آورده بود یه سیلی نصیبش شدپدرش عصبی سرش داد کشید بهتره تمومش کنه چون با اینکارهاش نه تنها به بقیه امگاها بلکه به مادرش هم توهین میکنه
و تازه اون زمان بود که به مادرش نگاه کرد و چشمای غمگینش و لبایی که کج شده بودن تا لبخند بزنن رو دید
YOU ARE READING
Haumea
Fanfiction🔮 Haumea 🧬 Romance • Smut +18 • Omegaverse • Mpreg • Happy end 🥂 Chanbaek • HunHan • KaiSoo • KrisHo 🎩 writer: El ( Elnaz_CH ) 👤 ❄ Editor: Luira ( Eli ) • - من و تو خیلی وقته راهمون از هم جدا شده! از وقتی که احترام همو نگه نداشتیم و همو خورد کر...