Haumea 2

5.5K 1K 67
                                    

〚  Episode 2    〛

نگاه متعجبش حین گرفتن لیوان بالا رفت و به چشمای چانیول نگاه کرد؛ جدا از اینکه حتی متوجه ی صدای دستگاه نشده بود ، باور اینکه اون الفا زمان گذاشته بود و خودش یه شیرموز طبیعی اماده کرده و حتی بخاطر طول کشیدن عذرخواهی میکرد ، سخت بود
واقعا این پارک چانیول براش غریبه بود ؛ هیچوقت همچین رفتاری از این مرد مقابلش ندیده بود و فکر نمیکرد چنین رفتاری اصلا داشته باشه
بکهیون : چرا جوری رفتار میکنی که انگار مشکلی نداری با این اتفاقی که افتاده ؟
نفس عمیقی کشید : جوری رفتار میکنی که انگار صدبار این اتفاق برات افتاده و میدونی چیکار کنی
بی حرف کنار پسر کوچیکتر نشست و خیره شد بهش
سکوتش باعث شد بکهیون عصبی نگاهی به لیوان توی دستش بندازه و کمی از شیرموزی که الفا براش درست کرده مزه کنه
وقتی مزه ی فوق العادشُ حس کرد بدون مهلت حجم بیشتری رو توی دهنش جا داد و توی زمان کمی لیوان رو کامل خالی کرد
اروم زمزمه کرد : خیلی خوشمزه بود
چانیول لبخندی زد : خوبه ... بازم بیارم برات؟
سر تکون داد و پشت دستشُ روی لب هاش کشید تا مطمئن بشه اثری از شیرموز دور لب هاش نمونده
بکهیون : نه ممنونم
سر تکون دادو لیوان رو از دست بک گرفت ؛ روی میز گذاشت و فرومون مختص به خودش بیشتر توی فضا پیچید و باعث شد بدن بکهیون از گارد دفاعیش بیشتر پایین بیاد
نمیخواست بکهیون عصبی باشه ؛ میدونست اگر امگای نشسته کنارش عصبی باشه نمیتونن منطقی صحبت کنن و به یه تصمیم مشترک برسن
بکهیون چشم بست ، متوجه بود فرومون های الفا برای چی بیشتر شدن و دارن خوب اثر میذارن
بکهیون : جوابمو ندادی! مشکل نداری با این اتفاق؟
چانیول خیره شد بهش و با کج کردن بدنش به سمت امگای کنارش نشست
چانیول : مشکل ندارم؟ مگه میشه یهو بیان بهت بگن داری پدر میشی بدون هیچ رابطه ی درست و حسابی و مشکل نداشته باشی؟ مشکلم تو و یا اون بچه نیستین ، مشکلم کنترل کردنه وضعیت شما دونفره!
بکهیون نیشخندی زد : چرا باید باور کنم برات مهمه وضعیت ما دوتا؟
دست زیر چونه ی امگا گذاشت و با برگردوندن صورتش وادارش کرد تا نگاهش کنه
چانیول : چون اون بچه ی منه و تویی که اونو توی وجودت داری امگای منی! درسته رابطه نداریم و تو پارتنر من نبودی ولی الان امگای منی ، معلومه که برام مهمید پسر خوب ! مهمید که حواسم بهتون باشه ؛ اگرم جوری هستم که انگار صدبار این اتفاق برام افتاده فقط برای اینه که خودمو کنترل میکنم تا بتونم اوضاع رو برای شما دوتا کنترل کنم ؛ اگر الان دعوا کنم و داد و بیداد راه بندازم , خودمو مخفی کنم چیزی عوض میشه؟ نه! من  اول و اخر پدر
دستش روی شکم بکهیون نشست : این بچه و الفای توام! هرنوع رفتار جز رفتاری که الان دارم باعث میشه کنترل اوضاع و کنترل حال تو و اون بچه از دستم در بره
" اون واقعا یه الفائه ، یه الفای مسلط که به همه چیز اهمیت میده ! بابا راست میگفت که من چانیول رو نمیشناسم! ما فقط دوتا دوست غریبه توی یه اکیپ بودیم ... من فقط اخلاق ظاهریش رو شناختم ... اون دقیقا جوری که باید قبول کرده این بچه رو
تو حرفاش بهم نگفت که باید تنها با اتفاق افتاده رو به رو بشم  "
نگاه چانیول روی شکمش کشیده شد ، ذهنش شلوغ بود اما میدونست عین امگای کنارش ذهنش پریشون نیست
میدونست که اندازه ی امگای کنارش شرایط براش بد نیست
چانیول : توی این اتفاق اگر اشتباهی هست منم مقصرم! فقط تو مقصر نیستی که داد و بیداد راه بندازم ، باهات دعوا کنم و بذارم برم! تو این اتفاق منم مقصرم پس باید کنارت باشم ... شاید بیشتر تقصیر گردنه منه اما تو با باردار شدنت، داری بیشتر از من داری تاوان میدی
بکهیون سر برگردوند و خیره نگاهش کرد : اما توام باید قبول کنی بچه ته ؛ قرار نیست که بزنی زیرش و من فقط بگم از خودم باردار ش
حرکت چانیول باعث شد صداش توی گلوش خفه بشه
دست الفا شکمش رو نوازش میکرد و دست دیگه ش دوباره مابین موهاش جا گرفت و مشغول ور رفتن با تار تار موهاش شد
چانیول : اگر لازم باشه اعلام کنیم تو بارداری ، کسی که اینکارُ انجام میده منم ... کسی که میگه اشتباه کرده منم ؛ منظورم این نیست قراره تنهات بذارم و پیش بقیه قبول نکنم که بارداریت تقصیره منه! اگر میگم تو با این اتفاق داری تاوان میدی بخاطر سختیایی که داری میکشی میگم! وقتی اومدی پیشم اینقدر حالت بد بود که نمیتونستم باور کنم خودتی و الان تازه داری بهتر میشی ... منظورم اینه!
پسر کوچیکتر خیره نگاهش کرد و حس کرد چقدر امگای وجودش میتونه لوس و کوچولو باشه ، چشمای مظلوم برعکس همیشه ش نشون میداد الان بکهیون اینجا تنها با حس و غرایزش نشسته
بکهیون: اما فعلا اینجایی
با لحن اروم و مطمئنی زمزمه کرد : هروقت بخوای هستم! حتی اگر بخوای باهم زندگی میکنیم تابچه بدنیا بیاد! قرار نیست اجازه بدم تموم این حالای بد رو تنهایی بگذرونی اونم وقتی که با وجود من خیلی کمتر میشن وحالت خوبه
خودش رو جلوتر کشید و دستش عین ساقه ی درخت دور شونه ی بکهیون پیچیده شد و توی بغل کشیدش
سرش روی سینه ی پهن و بزرگ چانیول جا گرفت و چشماش بسته شد
دستش روی کمر بکهیون حرکت کرد و مشغول نوازش کردنش شد
چانیول : حرفی که گفتی ... میخوای نگهش داری ، با تموم وجودت اینو میخوای دیگه نه؟
بکهیون با چشمای بسته زمزمه کرد : تو نمیخوای؟
چانیول لبخند زد ؛ پسر توی بغلش زیادی بهش مشکوک بود
چانیول : معلومه که میخوامش! درسته یهوییه ولی فکر کردن به اون کوچولو باعث میشه قلبم گرم بشه اما
دست به موهای بکهیون کشید : تو اونو حمل میکنی و تویی که باید تصمیم بگیری! تو باید انتخاب کنی و من نمیتونم روی تصمیمت حرف بیارم! تو قراره 7 ماه دیگه حملش کنی , قراره بخاطرش فرم هیکلت بهم بخوره ، قراره بخاطرش اذیت بشی ... پس اونی که انتخاب میکنه چیکار کنیم تویی بکهیون
بینیش رو مابین موهای نرمش جا داد : من فقط باید حسم رو بهت بگم اینکه دوسش دارم ؛ وگرنه اگر تو نخوای من مجبورت نمیکنم
بکهیون چشم بست : منم دوسش دارم ، درسته یهویی اومد و قراره زندگیمو خیلی تغییر بده بازم دوسش دارم ؛ با اینکه هیچوقت همچین چیزی رو نمیخواستم ولی حالا که اتفاق افتاده باید قبولش کنم ؛ نمیخوام قاتل ... بچه ی خودم باشم
چانیول : اون بچه هنوز سه ماهش نشده ... اگر حس میکنی
مردد بود ، نمیخواست همچین چیزی رو اما میدونست کسی که باید تصمیم بگیره بکهیونه
چانیول : قبل از سه ماهگی میتونیم انجامش بدیم
بکهیون : نه!
نفس عمیقی کشید : نگهش میدارم!
لبخند عمیقی روی لب های چانیول جا گرفت ، با اینکه زمان زیادی نگذشته بود اما حس های پدرانه ش به خوبی خودشون رو نشون میدادن
چانیول : همش به تو بستگی داره اما من اینجام که سختیات توی این دوره رو کم کنم و بقیه کارا رو به عهده بگیرم!
و بوسه ای مابین موهای لخت و بهم ریخته شدش زد
چانیول : میتونم ... لمسش کنم؟
سکوت بکهیون اجازه ای شد براش تا دستش پیش روی کنه ؛ زیپ سویشرتش رو به ارومی باز کرد و تیشرتش رو کمی بالا داد
دستش روی شکم نرم بکهیون نشست و اروم نوازشش کرد
با حرکت دستای بزرگ الفا روی شکمش برای ثانیه ای حس کرد برق بهش وصل شده و بعدش ارامش خالص بود که توی وجودش سرازیر شد
دوست داشت چانیول تا مدت زیادی همینطوری ادامه بده و دستاش رو عقب نکشه
اما چانیول بود که مبهوت نشسته و شکم پسر کوچیکتر توی بغلش رو نوازش میکرد ، باورش نمیشد یه موجود از خون خودش حالا توی وجود امگای توی بغلش در حاله رشده
حس های مختلفی داشت که همشون فوق العاده شیرین بودن
اونقدر شیرین که حس میکرد دلش میخواد همین الان اون بچه رو توی بغل بگیره
بوش کنه و اروم صورتی که هنوز حساس بود رو ببوسه
آروم زمزمه کرد : چند وقتته؟
کامل به چانیول تکیه داد : دکتر نرفتم اما باید دو ماه باشه ... از همون شبی که باهم بودیم!
هومی کرد و به نوازش شکم و پهلوی بکهیون ادامه داد
حتی اگر میخواست هم نمیتونست به این امگا و بچه ی توی وجودش که از خودش بود بی تفاوت باشه ؛ حتی فکر به اون موجود کوچولو باعث میشد لبخند بزنه
بکهیون : خیلی خوشحالی!
از بالا به صورت اروم بکهیون نگاه کرد ؛ متوجه فرومون های خوشحالیش  بود
چانیول : اهوم ... حس خوبی داره ! نمیدونم ... وقتی فکر میکنم خیلی کوچولوئه حتی وقتی دنیا بیاد و باید هر ثانیه مراقبش باشم تا چیزیش نشه باعث میشه حالم خیلی خوب باشه
دست چانیول رو توی دستش گرفت : فکر کنم وقتی دنیا بیاد ... میتونی با یه دست خیلی راحت بغلش کن
صدای خنده ی اروم چانیول باعث شد لبخند بزنه
چانیول : همینقدر کوچولوئه ... نه؟
سر تکون داد و خمیازه کشید : اهوم ... هرچقدر تپل باشه بازم کوچولوئه
چانیول با لبخند خیره شد به امگای توی بغلش
چانیول : خوابت نمیاد؟
انگار وجود چانیول باعث شده بود بدنش کامل اروم باشه ؛ تموم روزهای گذشته با وجود حال بدی که داشت نمیتونست درست بخوابه اما حالا چیزی جز خواب نبود
چانیول : تو اتاق من میخوابی؟
سر تکون داد : اره ... اگر مشکلی نداری
با بلند شدن چانیول حرفش نصفه موند و نگاهش کرد که چانیول سمتش خم شد و با بردن دستاش زیر پاها و کمرش بلندش کرد
چشماش گرد و دستاش به سرعت دور گردن چانیول حلقه شد
بکهیون : چیکار میکنی؟
و باهمون چشمای گرد به چانیول خیره شد
خندید : عین یه الفای خوب امگای باردارم رو میبرم توی تخت بخوابه
نگاهی به چشمای بکهیون کرد : در اصل فقط مراقبتم و میخوام زیاد راه نری که خسته بشی
نگاه بکهیون چرخی روی صورتش زد و درخشیدن چشماش رو به خوبی دید
با پاش در اتاق رو باز کرد و سمت تختش رفت
با گذاشتن زانوش روی تخت اروم بکهیون رو , روی تخت خوابوند و عقب کشید تا هرجور که راحته دراز بکشه
پتویی که پایین تخت جا گرفته بود رو , روی بکهیون کشید و به ارومی کنارش به پهلو دراز کشید
چانیول : بخواب منم همینجام
نگاهش چرخی زد روی چانیول که تو فاصله نسبتا کمی ازش دراز کشیده بود ؛ خواست مخالفت کنه اما فرومون هایی که ارومش میکرد شدت گرفتن و باعث شد منصرف بشه
متوجه ی از قصد بودن کارهای چانیول بود اما حس میکرد عیبی نداره اگر باهاش مخالفت نکنه ؛ به هر حال اون الفا پدر بچه ش بود
متوجه ی عشق سریع چانیول به اون بچه شده بود ، نمیتونست که از چانیول بخواد که ازش دوری کنه چون فقط نمیخواست محتاج باشه
چون نفر دومی بود که به اون الفا نیاز داشت و حتی اگر میخواست نمیتونست جلوی اون بچه خودخواه باشه  
پس بیخیال به پهلو چرخید و پشتشُ به چانیول کرد
چشم بست و پتو رو زیر گردنش جمع کرد ؛ اونقدر خسته بود که بدون تلاشی برای خوابیدن ، بیهوش و غرق دنیای خواب شد
چانیول اما دستش رو , تکیه گاه سرش کرد و خیره شد به موهای کوتاه و پریشون پسر خوابیده
حتی فکر به این که این مدت چقدر برای بکهیون سخت بوده که حالا اینطوری سریع خوابش برده باعث میشد عصبی بشه
تحمل این مدت قطعا سخت بوده و بکهیون واقعا پسر قوی بوده که بدون شکایت تحمل کرده
خودش رو جلو کشید و لبش رو , روی موهای بالای لاله ی گوش پسر گذاشت و به ارومی بوسیدش
چانیول : ممنونم که قوی هستی و تصمیم گرفتی نگهش داری

HaumeaWhere stories live. Discover now