〚 Episode 6 〛
چانیول توی حرکت یهویی خودش رو جلو کشید
دست پشت گردن بکهیون گذاشت و با جلو کشیدنش سر کج کرد و ثانیه ی بعدش لب هاش بود که روی لب های ظریف امگا قرار گرفت
انگشتاش به ارومی روی موها و پوست گردن پسر کوچیکتر حرکت کردن و لب هاش بوسه رو عمیق تر کرد
حرکت انگشتاش باعث دون دون شدن پوست امگا شد
عقب کشید : چانیول
چشم باز کرد و به چشمای کشیده ی پسر نگاه کرد
چانیول : جانم
نفس عمیقی کشید : سو استفاده گر نباش
صدای خنده ی اروم چانیول باعث خنده ی خودش هم شد
چانیول : چی میشه سو استفاده گر باشم؟ هم واسه شما خوبه هم واسه من! خسیس نباش
نگاهش سمت لب های بکهیون کشیده شد : تو از از چیزای شیرین خوشت میاد و منم فکر کنم از شیرینیه لبای تو
امگا چشم بست و از بین لبای نیم بازش نفسی کشید که بوسه ی
دیگه ای روی لب هاش گذاشته شد
منکر حس خوبی که پیدا کرده بود نمیشد
واقعا حق با چانیول بود ؛ حس خیلی خوبی داشت
با فکر اینکه سکس دوباره با این پسر میتونه چقد لذتبخش باشه چشم باز کرد و افکارش رو پس زد
دوست نداشت با شلوار سیخ شده مقابل خانواده ی چانیول قرار بگیره
بکهیون : الان جاش نیست چانیول!
الفا انگار به خوبی متوجه ی منظورش شده بود که عقب کشید
چانیول : میدونم
دستش رو ، روی رون نرم و گوشتیه بکهیون گذاشت و با دست چپ ماشین رو ، روشن کرد
با چرخوندن فرمون ماشین رو به ارومی حرکت داد و ورودیه خیابون اصلی نگه داشت و با نگاه به خیابون دوباره حرکت کرد و وارد لاین وسط شد
انگشتای بکهیون به ارومی روی پوست دستش حرکت میکردن و
طرح های فرضی میکشیدن
حس خوبی داشت که باعث میشد هر چند ثانیه نرم رون پای امگا رو فشار بده
چانیول : به گل و گیاه که حساسیت نداری؟ گرده و این چیزا؟
نگاهی به پسر نشسته بغل دستش کرد : پارکه بهت که گفتم ... حساسیت داری نریم
سر تکون داد : نه ندارم
چانیول نگاهی به شکم صافش کرد : بعد بارداری چی؟ به چیزی حساسیت پیدا کردی؟
بکهیون : فقط غذای دریایی نمیتونم بخورم ... حالمو بد میکنه
چانیول سر تکون داد : میدونم
نگاه متعجب امگا سمتش برگشت : از کجا میدونی؟
لبخند زد : از اونجایی که هرچی غذای دریایی برات گرفتم توی یخچال مونده و تو حتی نزدیکشون نمیشی اگر به فکر اینکه حروم میشه نبودی مطمئنم همشون تو سطل اشغال بود
خندید و سر پایین انداخت ؛ حق با چانیول بود اگر میتونست همشون رو توی سطل اشغال میریخت
چانیول : خیالت راحت ... از اونجایی که بابای من عاشق غذاهای دریاییه بردم دادم مامان خوراکی های دیگه که دوست داری برات گرفتم
نگاه برق دارش سمت چانیول برگشت : چیا گرفتی؟
الفا بلند خندید و ماشین رو پشت چراغ قرمز نگه داشت
کج شد و با دست چپش لپ بکهیون رو به ارومی کشید
چانیول : همه چی ... شکلات ... شیرکاکائو ... توت فرنگی و موز که برات با شیر درست کنم ، کلی هم برات گوشت دنده گرفتم
لب های بکهیون کش اومد و دندونای سفیدش مشخص شد
بکهیون : وااای ... خیلی خوبه
چانیول سر تکون داد : میدونم
و با سبز شدن چراغ و رد شدن از چهاراره راهنما زد و ماشین رو کنار جدول پارک کرد
چانیول : بمون الان میام
با فشاری به رون پای امگا کمربندش رو باز کرد و پیاده شد
با قدمای بلند و دو مانند خودش رو به ویتامینه ای که تابلوی بزرگش روشن بود رسوند
دور بودن باعث شد نتونه لب خونی کنه اما لبخند روی لبش نشست ؛ چانیول واقعا مرد خوبی بود و از اون بیشتر پدر خوبی بود که باعث میشد حس راحتی و ارامش داشته باشی چون اون حواسش به همه چیز بود
چند دقیقه بعد الفا با باکس نوشیدنی توی دستش سمت ماشین اومد
در ماشین رو باز کرد و حین نشستن باکس مقوایی رو سمت بکهیون گرفت
چانیول : یکی شکلات داغ یکی شیر کاکائو داغ هرکدومو دوست داشتی بگیر
بکهیون نگاهی به هردو لیوان مقوایی کرد : تو کدومو میخوای؟
چانیول : برا من فرقی نمیکنه هرکدومو دوست داری بگیر اون یکی رو من میگیرم
بکهیون به ارومی سر تکون داد و لیوان شکلات داغ رو برداشت و لیوان دیگه ی توی باکس رو به دست پسر قد بلند داد
چانیول : مرسی
لیوان رو از توی باکس در اورد و با روشن کردن ماشین و زدن راهنما دوباره حرکت کرد
بکهیون : بنظرت ... اگه پدر و مادرت بفهمن واکنششون چیه؟
نیم نگاهی به امگا کرد و سر تکون داد : فکر نکنم ناراحت بشن ... چون اگر زوج بودن من و تو رو نمیخواستن پیشنهاد ازدواجمون رو نمیدادن پس فکر نکنم واکنش بدی نشون بدن ... خوشحال میشن فکر کنم ! مامان که عاشق بچه س مخصوصا نوه ی خودش باشه بابا هم جدا از اینکه نوه دوست داره عین تموم پدربزرگا بعنوان یه بیزینس من هم خوشحال میشه چون حالا دیگه بچمون وجه اشتراک دوتا شرکته و این حتی قوی تر از ازدواجمونه
بکهیون هومی کرد و سر تکون داد ، حق با الفا بود
این بچه هیچ بدی نداشت فقط یهویی اومده بود و همه رو سوپرایز کرده بود
بکهیون : دوسش ... داری؟
نگاه الفا سمتش برگشت : کیو؟
با لبخند دست روی شکمش که هنوز صاف بود گذاشت : این بچه رو
ماشین رو کنار جدول پارک کرد و با باز کردن کمربندش سمت بکهیون چرخید
چانیول : سوال داره؟
لبخند زد : من عاشقشم ... اونقدر دوسش دارم که جونمم براش میدم
بکهیون : گفتم شاید ... فقط بخاطر احساس مسئولیت الان من کنارت نشستم
لیوانش رو توی باکس گذاشت ؛ دست دراز کرد و انگشتاشُ روی دست بکهیون که روی شکمش بود کشید
چانیول : معلومه که احساس مسئولیت نسبت بهتون دارم اما اینکه کنارمی بخاطر اینه عاشق اون بچه م ... تو رو دوست دارم که همچین هدیه ی قشنگی بهم میدی ! اینجام چون دلم میخواد پیشتون باشم ... چون دلم میخواد دستتو بگیرم و قربون صدقه ی اون فنچ توی شکمت برم
لبخند روی لب های امگا واقعی بود و باعث گرم شدن قلبش میشد
دست جلو برد و گونه ی بکهیون رو نوازش کرد : اینجام فقط بخاطر خودمون!
بکهیون : خوبه
دست پسر کوچیکتر رو گرفت و سمت لباش برد
بوسه ی عمیق و کوتاهی به پشت دستش زد
چانیول : رسیدیم
عقب کشید و لیوان شیر کاکائوش رو سمت بکهیون گرفت : اینم برا تو
بکهیون متعجب به لیوان نگاه کرد : نخوردی که!
سر تکون داد : نه ... بگیرش
با دادن لیوان شیر کاکائو دستش لیوان خالی رو توی باکس مقوایی گذاشت
با لبخند تشکری کرد و کمربندش رو باز کرد اما قبل از اینکه بخواد تکونی بخوره و در رو باز کنه دست چانیول پشت گردنش نشست و برش گردوند
بکهیون : چیش
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه لب هاش توسط لب های چانیول دوباره مهر و موم شد و بوسه ی جدیدی رو شروع کرد
پسر بزرگتر جلوتر کشیدش ، لب های ظریف و شیرین بخاطر شکلات رو توی دهن کشید و مک های محکم و عمیقی زد
حس خوبه ش با بوسه های چانیول هر لحظه بیشتر میشد و باز هم نمیتونست انکارش کنه
حس خوبی که داشت فراتر از حس خوب فقط بخاطر شرایطش بود
جدا از امگای وجودش خودش هم از این بوسه لذت میبرد
دستش روی ساق دستی که پشت گردنش رو گرفته بود نشست و بهش چنگی زد ؛ چند ثانیه بعد وقتی نفس کم اوردن هردو عقب کشیدن
اخم محوی مابین ابروهاش نشست : همچین جایی آخه؟ یکی میبینه
چانیول شونه ش رو بالا داد : ببینه! به کسی ربطی نداره من تو ماشینم کی رو میبوسم ... مخصوصا وقتی امگای باردارم باشه که دیگه اصلا ربط نداره!
زبونش رو ، روی لب های بکهیون کشید و با چشمکی از ماشین پیاده شد
بکهیون : مردک بی ملاحضه!
از ماشین پیاده شد که چانیول سمتش اومد و حین بستن در بوسه ای روی پیشونیشه امگا گذاشت
چانیول : خوبی؟
نگاهی به پایین و شکم امگا کرد : ارومه؟
سر تکون داد و چانیول اروم بغلش کرد : خوبه ... هروقت دیدی داری اذیت میشی یا خسته ای بگو میریم خونه!
چشماش بسته شد و موها و گوشش توسط چانیول نوازش شد
چانیول : هنوزم دیر نیستا ... اگه میخوای برگردیم خونه بگو
بکهیون : نه
عقب کشید و سر تکون داد : خوبم ... بریم پیششون
چانیول : اوکی
دست روی شونه ی بکهیون که در حال در اوردن پالتوش بود ، گذاشت
چانیول : بذار تنت باشه
بکهیون : ولی مال توئه
چانیول : بذار تنت باشه بک! سرده هوا! من لازمش ندارم
پوفی کشید و دوباره تنش کرد ؛ نگاهش روی استینای بلند چرخید
بکهیون : خیلی بلنده
شونه ش رو بالا داد : مشکل خودته وقتی کت نیاوردی!
پوکر نگاه الفا کرد و چینی به بینیش داد
چانیول اما دست پشت کمرش گذاشت و به ارومی هلش داد : برو
پشت سر بکهیون از پل کوچیکی که خیابون رو به پیاده رو وصل میکرد رد شد و شونه به شونه ش سمت جایی که خانواده ش نشسته بودن حرکت کرد
بکهیون نگاهش کرد : کیا هستن؟
دستشُ روی شونه ی بکهیون گذاشت : مامان و بابا, کای و لوهان , کیونگ , خواهرام و دامادا
ابروهای بکهیون بالا داد : خیلی شلوغه پس
از خانواده ی پر جمعیت چانیول خبر داشت ؛ سه تا پسر و سه تا دختر که دوتاشون ازدواج کرده بودن و یورا اما هنوز مجرد بود
کای و لوهان دوست پسر داشتن و چانیول هم بدون ازدواج حالا پدر شده بود
بکهیون : همیشه اینطوری میاین بیرون؟
چانیول سر تکون داد : قانون هر ماهمونه! همه دور هم جمع میشیم چون در طول ماه اصولا نمیتونیم خوب همدیگه رو ببینیم برای همین اخر هفته ی اخر هر ماه برناممون اینه! و میتونیم هرکسی که دوست داریم هم بیاریم
بکهیون : منم که مجبوری اوردی
بازوش بین انگشتای چانیول قفل و مجبور به ایستادن شد
مقابلش ایستاد : اجباری در کار نیست! اینکه اوردمت بخاطر اجبار نیست بک ؛ امیدوارم دیگه همچین فکری نکنی چون نه خوشم میاد و نه درسته! ... هیچ کاری رو اجباری انجام نمیدم ... الان اینجاییم چون تو جزوی از این خانواده ای ، مثل شوهرای یونی و مینا که پسرای این خانواده حساب میشن ، توام الان جزوه خانواده ای
خیره شد به چشماش : باشه ؟
سر تکون داد و " باشه " ی ارومی رو زمزمه کرد
چانیول : بازم اگر دوست نداری برمیگردیم
بکهیون : نه ... بهتره هرچه زودتر با محیط خانوادگیتون اشنا بشم
الفا تایید کرد : درسته ... به هر حال قرار که خیلی توی این جمع باشی ... وقتی موضوع رو بفهمن از ماه بعدی مجبوری که باهامون باشی چون بدون تو بیرون نمیان دیگه
لبخند زد : امیدوارم که قبول کنن
دست روی موهای نرم امگا کشید : قبول میکنن ... دوست دارن
و با گرفتن شونه هاش حرکت کرد ؛ چند دقیقه بعد به الاچیقی که پر سر و صدا بود نزدیک شدن
الفا با تاسف سر تکون داد و بکهیون خندید : صداشون تا اینجا میاد
چانیول نفس حرصی کشید : دیونه ت میکنن
اولین نفری که متوجه ی نزدیک شدن چانیول و بکهیون شد خواهر بزرگتر چانیول بود
یونی : چانیول برگشت انگار
حرفش باعث شد همه برگردن سمتی که نگاه میکرد ؛ لبخندی زدن اما دیدن بکهیون و شناختنش باعث شد نگاهشون رنگ تعجب بگیره
کای که جلوتر ایستاده بود با چند قدم بلند خودش رو بهشون رسوند و متعجب نگاهشون کرد
کای : فکر میکردم میرین خونه گفتی حالش خوب نیست
چانیول سر تکون داد : میخواستم ببرمش خونه خودش قبول نکرد
نگاه کای سمت امگا برگشت : خوبی الان؟ وقتی چانیول اونطوری بدون خدافظی با بقیه پاشد اومد دنبالت نگران شدم
بکهیون لبخندی بهش زد : خوبم من ... نگران نباش
کای سر تکون داد و " خوبه " ای زمزمه کرد
نگاهی به جمع کرد : امشب میخواین بگین؟
بکهیون سر تکون داد : نه
چانیول : اگه بفهمن اره ولی نفهمن نه نمیگیم ... بکهیون میخواست من برگردم بیام چون با خانواده بودم ولی خب نمیشد تنهاش بذارم باهام اومد
کای خندید : خودت که از پیش مامان و بابات جیم زدی بعد اینو میخوای بفرستی پیش خانواده؟
بکهیون به بینیش چینی داد : اون یه مهمونی بود با 200 تا ادم گند بو
دوتا الفا خندیدن و اینبار صدای لوهان در اومد
لوهان : اگر وز وزتون تموم شد بیاین بریم پیش بقیه
و با اتمام حرفش سمت بکهیون رفت و بهش لبخندی زد
غیر از این نبود که با بکهیون , برادر دوست پسرش صمیمی بود
لوهان : خوب کردی اومدی
بکهیون جوابش رو با لبخند داد و مشتش رو به مشت لوهان کوبید
لوهان : فکر نمیکردم با چانیول بیای میگفت حالت خوب نیست
کای : چانیول نمیخواسته خونه تنهاش بذاره
لوهان : اوکی خوب کاری کردین بیاین بریم
و با گرفتن شونه ی بکهیون سمت الاچیق کشیده ش
کای نگاهی به برادر بزرگترش کرد : اینقدر راحت برخورد کردن لوهان هم حرص میده ... به خودت رفته واقعا
لبخند چانیول بیشتر حرصش داد : کوفت
برگشت و پشت سر بکهیون و لوهان سمت بقیه رفت و چانیول با قدمای بلند و اروم همراهش شد
با بلند شدن بقیه احترامی گذاشت : سلام
و همه انگاری همزمان جوابش رو دادن که صدای بلند سلام تو محوطه پیچید و بعد صدای خنده هاشون که باعث خنده ی خودش هم شد
مادر چانیول اولین کسی بود که بعد از خندیدن بقیه به حرف اومد و به بکهیون خوش امد گفت
خانم پارک : خوش اومدی پسرم
کای : مامان فکر نکنم بشناستت ... بکهیون برادر کوچیکتره سهونه
ابروهای خانم پارک بالا رفت : اوه بکهیون ... خیلی خوشحالم میبیمت عزیزم
بکهیون جلو رفت و حین گرفتن دست مادر چانیول احترامی گذاشت
بکهیون : منم همینطور
اقای پارک لبخندی بهش زد : خیلی وقته ندیدمت پسر
با تکون دادن سرش تایید کرد : همینطوره ... خوشحالم میبینمتون
اقای پارک : منم همینطور
نگاهش برگشت سمت چانیول : یهویی رفتی فکر کردم کاری پیش اومده دیگه برنمیگردی
چانیول : اره کار مهمی داشتم ولی خب دیدم سریع اوکی شد با بکهیون اومدم
اقای پارک سر تکون داد و لبخند زد : خوب کاری کردی
دست بکهیون رو مابین دستاش فشرد : دلمون برات تنگ شده بود خوبه که اومدی
چانیول جلو رفت تا بقیه رو معرفی کنه اما فرصت پیدا نکرد چون هه را با سرعتش سمتش دویید و خودش رو توی بغلش انداخت
هه را : دایی جونم
موهای هه را رو عقب داد و گونه ش رو بوسید
چانیول : جون دایی
هه را : دلم برات تنگ شد وقتی رفتی
چانیول : منم عزیزم
لوهان : یعنی چشتُ بگیره! اینهمه من و کای پدرمون در اومد با تو بازی کردیم بعد تو دلت واسه اون تنگ شده بود
هه را : خب تنگ شده بود دایی خوشگلم
سمت بکهیون برگشت : شما هم خوشگلی
بکهیون خندید : ولی تو از همه خوشگلتری
چشمای هه را برق زد و سمت کای زبونش رو در اورد : دیدی خوشگلم
کای بی تفاوت شونه ش رو بالا داد : اون تو معذروات بهت میگه خوشگل وگرنه ما همه میدونیم تو از خر شرکم زشت تری
هه را عصبی داد : یاااا دایی
کای : همین که گفتم
هه را : کیونگسویا ... بیا دایی رو بزن
با مخاطب قرار گرفتن دی او توسط هه را نگاهشون برگشت و دی او که نزدیکشون شده بود رو نگاه کردن
کیونگسو با دیدن بکهیون لبخندی زد و سمتش رفت اما قبل از اینکه از کنار کای رد بشه محکم توی سرش زد
کای : یاا چته؟
کیونگسو : با بچه درست رفتار کن
کای : یااا خب زشته
کیونگسو نگاهی بهش کرد : تو ایینه نگاه کن تا معنی دقیق زشت رو بفهمی
تموم شدن حرفش همزمان شد با صدای خنده ی بلند هه را و خنده ی اروم بقیه بخاطر خوشحالیه دختر کوچیک خانواده
کای : خیلی نامردی
بی توجه به کای سمت بکهیون رفت و لبخندی بهش زد : خوش اومدی
بکهیون پلک روی هم گذاشت و اروم تشکر کرد
حتی کیونگسو هم مدتها بود دیگه جزوی از این خانواده به حساب میومد ، زمان زیادی از رابطش با کای میگذشت
حین وایستادن کنار بکهیون به هه را نگاه کرد : خوب زدمش
هه را خم شد و گونه ش رو بوسید : عالی بود کیونگسویا عاشقتم
بکهیون به زبون ریختن هه را خندید ؛ مشخص بود به دوتا دایی بزرگ و کوچیکش رفته ، مخصوصا دایی کوچیکترش لوهان
با مشغول شدن دوباره جمع کیونگسو سمت بکهیون برگشت
کیونگسو : نگفته بودی میای اینجا
پلک روی هم گذاشت : یهویی شد
لوهان بهشون نزدیک شد : بهتره من کل خانواده رو بهت معرفی کنم
______________
چند ساعت گذشته رو همراه خانواده ی چانیول گذرونده بود
چانیول هر لحظه توی نزدیکترین نقطه بهش قرار میگرفت تا مراقبش باشه ؛ به خوبی تونسته بود فرمون های خودش رو مخفی کنه تا کسی متوجه ی وضعیتش نشه
کای و چانیول و گه گاهی لوهان حواسشون بود تا هر لحظه چیزی رو که میخواست بهش برسونن
بعد از جمع کردن وسایل همه سوار ماشین های خودشون شدن جز پنج نفر
اقای پارک ، همسرش و یورا و خواهرای چانیول به همراه همسراشون به خونه هاشون برگشتن
هه را توی بغل کای خوابش برده بود و وقتی توی بغل پدرش رفت برعکس همیشه برای نرفتن و جدا نشدن از دایی هاش گریه نکرد
اما قبل از اینکه چانیول و بکهیون سمت ماشین برن کیونگسو دست چان رو گرفت
کیونگسو : شما چهارتا امشب خیلی مشکوک بودین ؛ یه چیزی رو دارید مخفی میکنید
بکهیون نفس عمیقی کشید و کای نگاهی به لوهان کرد ؛ هرکدوم منتظر بودن تا یکی دیگه حرف بزنه
اما چانیول بود که به حرف اومد : اره یه چیزی هست
سوالی بهش خیره شد : و اون یه چیز چیه؟
الفا نگاهی به بکهیون کرد و سمت پسر ایستاده مقابلش برگشت
چانیول : بک حامله ست!
سکوت دی او باعث شد بکهیون سرش رو بالا بیاره
نگاه متعجبش رو دید که براندازش میکنه ؛ میدونست این خبر برای اطرافیان چقدر شکه کننده س
کیونگسو مردد زمزمه کرد : حامله ست؟ ... از کی؟
اخم عمیقی روی صورت چانیول نقش انداخت و باعث شد دستاش توی جیبش مشت بشه
چانیول : بنظرت الان پیش کی وایستاده؟ از همونی که الان کنارش ایستاده
بکهیون اینجا بود ... حواسش توی هر لحظه متعلق بود به بکهیون
و بقیه اولین سوالشون این بود " اون از کی بارداره؟ "
این سوال روی اعصابش خط مینداخت
دلش میخواست داد بزنه تموم کنید این سوال مسخره رو چون بکهیون بچه ی منو توی وجودش داره و با این سوالای مسخره تون اینقدر روی اعصاب من راه نرید
کیونگسو شوکه خیره موند بهشون
اگر بهش میگفتن شوکه کننده ترین اتفاق زندگیت چیه مشخص میگفت بچه ای از بکهیون و چانیول
دی او : خدایا
دست توی موهاش کشید : باورم نمیشه ... شما دوتا کی باهم بودین؟
کای بیشتر به دوست پسرش نزدیک شد : اونشب پارتی که دوتاشون باهم غیب شدن
کیونگسو ابروهاشُ بالا داد و چشم بست : نمیتونم باور کنم
لوهان دست به سینه زمزمه کرد : منم باورم نمیشد !
سمتش برگشت : میدونستی؟!
سر تکون داد : همین امروز فهمیدم ؛ واسه معاینه و سونوگرافی پیش خودم اومد ... خودم چک کردم وضعیتش رو
دی او سر تکون داد و اهانی گفت ؛ هنوز باورش نشده بود
کیونگسو : میخواین نگهش دارین؟
اینبار بکهیون بود که بی معطلی جواب داد : معلومه نگهش میداریم
کیونگسو : ولی شما که قرار نبود ازدواج کنید حتی پیشنهاد خانواده ها رو هم رد کردید ... الانم بدون ازدواج میخواید بچه رو بدنیا میارید؟
اخم های چانیول عمق گرفت ؛ میدونست قرار یک نفر این سوال رو ازشون بپرسه
کای اما عقب ایستاد ؛ ترجیح میداد جواب دوست پسرش رو خود بکهیون یا چانیول بدن
چانیول : یعنی ازدواج نکنیم نباید این بچه دنیا بیاد؟
کیونگسو با اخم زل زد به الفای عصبیه مقابلش : خودتم میدونی منظورم این نبود! اون بچه , بچه ی شماست, چه با ازدواج و چه بی ازدواج! بهترین کاریم که میکنید اینه که دنیا میاریدش فقط میگم قراره چیکار کنید؟ به خانواده هاتون قراره کی بگید؟
چانیول نفسی کشید و موهاش رو عقب داد : تو یه زمان مناسب ... به زودی ... و اینکه قراره چیکار کنیم ، اینه که قراره بدنیا بیاد و زندگیه خودمون رو داشته باشیم
کیونگسو با مکث دستی به موهاش کشید : چند ماهته؟
بکهیون : دوماه و خورده ای
لبخند دوباره روی لب های لوهان نشست : خدایا
خندید و جلو رفت : دارم عمو میشم
و دست روی شکم بکهیون گذاشت : فنچ ما داره اینجا رشد میکنه ... باورم نمیشه
لبخندی روی لب های بقیه نشست
لبخندی خاص تر روی لب های چانیول و بکهیون
همین حالا روی بچشون حساس بودن و این دوست داشته شدن از طرف بقیه حس خوبی رو بهشون میداد
هردوشون به خوبی کیونگسو رو میشناختن میدونستن تموم سوالاش فقط برای اینه که مطمئن بشه به همه چی فکر کردن
میدونستن تحت هر شرایطی حمایت پسر مقابلشون رو دارن
لوهان : دلم میخواد دوباره سونوگرافیت کنم ببینمش ... ببینم این فنچ دختره یا پسر
بکهیون اروم زمزمه کرد : فرق میکنه مگه؟!
لوهان سر تکون داد و دوباره با علاقه خیره شد به شکم زیر دستش
لوهان : هیچ فرقی نمیکنه
خم شد و دست روی زانوهاش گذاشت : هرچی باشه عموش عاشقشه
کای با لبخند زمزمه کرد : مثل من
سهون : و ... داییش؟
خندید : منم عاشقشم
صدای سهون باعث شد به پشت سر چانیول نگاه کنن ؛ نیم ساعت پیش سهون با تماسی که با دوست پسرش گرفته بود بهش گفته بود دنبالش میاد و حالا اینجا بود
جلو رفت و کنار بکهیون قرار گرفت ؛ دستش روی دست لوهان نشست
سهون : این فنچ هنوز اندازه بادومه ولی چقدر اذیت میکنه ؛ داره یکاری میکنه بقیه براش جون بدن
کای : دارم فکر میکنم قراره در طول هفته چند روز پیش من بمونه؟
کیونگسو : از بچشون سیر شدن بدنش دست تو
کای با چشمای گرد نگاهش کرد : یااا کیونگسو! تو مثلا دوست پسر منی یا دشمنم؟ برای چی اینقدر منو ضایع میکنی؟
کیونگسو : فقط حقیقتو میگم! تو خودت بچه ای بعد بیان بچه رو بدن دست تو؟ کلکل کردنت با هه را یادت رفته؟
چشم ریز کرد : به دختر بچه میگی از خر شرک زشت تره؟
صدای خنده ی بقیه باعث خنده ی اروم کای هم شد
کای : زشته خب!
کیونگسو : خفه شو! اگر اون زشته که تو اصلا باید محو بشی کسی نبینتت!
کای : خدایا ... همه دوست پسر دارن ما دشمن جون داریم! یه بارَکی بگو بمیرم سنگین ترم!
کیونگسو : اره!
کای : عوضی
برگشت سمت بکهیون : به هر حال من کار ندارم سه روز در هفته اون بچه پیش من میمونه!
لوهان : کم نباشه یوقت؟ تعارف نکنا بگو! میخوای کل هفته رو بدیم دست تو!
کای : سه روز من ... سه روز بکهیون و چانیول ... نصفه روز پیش تو و مابقیه اون نصفه روزم یه هفته پیش این مامانبزرگ و بابابزرگش باز نصفه روز هفته بعدیش پیش اون یکی مامانبزرگ و بابابزرگش
لوهان : مرتیکه ... اون کل هفته پیش من میمونه
کای : بیا بخورش تا بذارم پیش تو باشه
چانیول خندید : خیله خب بسه ؛ دیر وقته بچه میخواد بخوابه ، قربون صدقه هاتون باشه واسه یه تایم دیگه ، دیره بهتره بریم
لوهان : اینقدر واسه عموهاش ، بابا بازی در نیار بذار با برادر زادمون خوش باشیم ؛ جفت پا چرا میای وسط گفتگوی ما؟
چانیول اخم کرد : بچه ی منه معلومه براش بابا بازی در میارم ، چی فکر کردی؟ اگر به تو باشه فقط همون لحظه که دنیا میاد میبینمش بعدم روز ازدواجش اخرم روز خاکسپاریم !
کای : دلتم بخواد!
چانیول : دلم نمیخواد خوشبختانه ، بعدم اینقدر بالا سرش حرف نزنید وقت خوابشه!
لوهان : وقت خواب چیه؟ این همه تو طول روز میخوابه حالا الان یکم بیدار بشه چی میشه؟
چانیول : تو از کجا میدونی میخوابه؟
لوهان : من دکترم برادر مثلا محترمم میدونم
چانیول : هرچی منم باباشم بهتر از تو میدونم
کیونگسو : بسه ... بسه واقعا! اون بچه قراره دیونه بشه بین شماها
سهون با خنده سمت برادرش برگشت : میمونی پیش چانیول درسته؟!
بکهیون سر تکون داد : اره
سهون : اوکی
کمر لوهان رو گرفت و عقب کشیدش : بریم خونه ... بس کنید شما دوتا
چانیول : اره ببرش
بکهیون مابین حرفاشون اومد : ولی ... من گشنمه!
همه متعجب خیره شدن بهش و چانیول بود که به حرف اومد : شام نخورده بودی مگه؟
سهون به جای برادرش جواب داد : نه نخورد!
متعجب نگاه امگاش کرد : برای چی نخوردی؟
لباش رو ، روی هم فشار داد : ماهی و میگو تو غذاها بود
کای : مگه ماهی و میگو چشه؟
چانیول دست پشت کمر امگاش گذاشت : غذاهای دریایی نمیتونه بخوره
لوهان : حالتو بد میکنه؟
سر تکون داد : خیلی ... حتی دیدنش باعث میشه بخوام بالا بیارم
سهون : قبلا اینطوری نبودی!
لوهان : بخاطر بارداریشه ... احتمال زیاد بعدش خوب میشه
چانیول اما امگا رو سمت خودش برگردوند : باید بهم میگفتی شام نخوردی!
سر تکون داد : گشنم نبود دیگه یادم رفت
کای : خب عیبی نداره ... الان میتونیم باهم بریم غذا بخوریم ... ماهم خیلی وقت پیش غذا خوردیم الان دیگه گشنمون شده
سهون : اهوم ... میریم همون جای همیشگی
نگاهشُ به بکهیون داد: خوبه؟
بکهیون : خوبه┏━━━━━✧•༺❈༻•✧━━━━━┓
چون احتياج داشتم که دوست بدارم و دوستم بدارند...
تصور کردم که عاشق شده ام
به عبارت ديگر خودم را به حماقت زدم-آلبر کامو
┗━━━━━✧•༺❈༻•✧━━━━━┛No copy
Writer: @Castle_Demon
Channel: @ChanBaekisMine
YOU ARE READING
Haumea
Fanfiction🔮 Haumea 🧬 Romance • Smut +18 • Omegaverse • Mpreg • Happy end 🥂 Chanbaek • HunHan • KaiSoo • KrisHo 🎩 writer: El ( Elnaz_CH ) 👤 ❄ Editor: Luira ( Eli ) • - من و تو خیلی وقته راهمون از هم جدا شده! از وقتی که احترام همو نگه نداشتیم و همو خورد کر...