Haumea 45

3.1K 773 171
                                    

〚  Episode 45 〛


در حالی که کنار لوهان نشسته و ظرفش رو پر از غذا میکرد نگاهی بهش انداخت

چانیول : باهاشون صحبت کردی؟

لبخند محوی زد : راجب اون کوچولو

لوهان نیم نگاهی بهش انداخت و سر تکون داد : اره بهشون گفتم! ترجیح دادم خودم بهشون بگم تا اینکه یکی دیگه براشون خبر ببره

سر تکون داد : خوبه

دست توی موهایی که تازه کوتاه کرده بود کشید : انچنان خوشحال نشدن

سر تکون داد : میدونم

لوهان : مامان میگفت ترجیح میدادم جای بچه دار شدن بیشتر تمرکزت رو میذاشتی روی پیشرفت زندگیت

مکثی کرد : به سهون هم گفت تو که بچه دوست نداشتی بهت امید داشتم چیشد یهو از خدا خواسته شدی؟ فکر نمیکنی زندگیت نیاز به پیشرفت بیشتری داره؟

چانیول بدون واکنشی به پر کردن ظرف خودش از غذا ادامه داد

لوهان : نمیفهمم چرا فکر میکنن افکار و هدف خودشون ، فکر و هدف بقیه هم هست!

دست روی پیشونیش کشید : فکر نمیکنم هیچوقت درست بشن

چانیول نیم نگاهی بهش انداخت : درست نمیشن خیالت راحت! تو فقط زندگیه خودتو پیش ببر بهشون توجه نکن

آهی کشید : سهون هم همین رو میگه

چانیول : داره درست میگه!

لوهان : میدونم

چشم بست : فقط از خانوادم ناراحتم!

چانیول : میدونم هستی ولی بیخیال شو! اونا هیچوقت نمیتونن حرفی بزنن یا کاری کنن که حس کنی پشتت رو دارن

نگاهش رو سمت برادرش برگردوند : تو به هیچ حرفشون توجه نکن!

با چشم به ظرف اشاره کرد : بخور سرد میشه

هومی کرد و با جلو کشیدن خودش چابستیکش رو برداشت

لوهان : فکر میکردم بکهیون زودتر میاد!

نگاهی به گوشیش انداخت : با سومین و هه مینه!

لوهان : این دوتا خواهر ، تازه بکهیون باهاشون صمیمی تر شده! عمرا اگر ولش کنن

خندید : موافقم ، فکر نمیکنم حالا حالاها بیاد خونه

لوهان : تا زنگ نزنی نمیاد!

سر تکون داد : زنگ زدم ولی گفتم اگر خواست بیاد ، کاری که نداریم ؛ اون دوتا بچه هم نمیخوان از بک دل بکنن بذار راحت باشن

ابروهاشو بالا داد و گوشه ی لباشو کشید : جالبه ، برادرم دست و دلباز شده

خندید : خواهراشن خب ، حقم دارن!

HaumeaWhere stories live. Discover now