Haumea 34

3.5K 831 372
                                    

〚  Episode 34  〛
 
ابروهاش رو بالا داد و لبخندش رو حفظ کرد : پس دیگه میتونید با خیال راحت زندگی کنید و از این به بعد هم من بهتون قول میدم که کسی نمیاد بهتون بگه چرا با چانیول اینطوری و اونطوری برخورد کردید

بکهیون اما نگاهی به دو نفر مقابل انداخت؛ چیزی درون چشم هاشون تغییر داشت، اون لبخندی که اول از سولبین دیده بود واقعی بود ... هردو میدونستن اشتباه کردن اما غروری که فقط اسمش رو "پدر و مادر" گذاشته بودن اجازه نمیداد از کسی که فرزندشون بود عذرخواهی کنن

کیم دو : ما نمیخ

مابین حرف های پدرش اومد : لازم به توضیح نیست واقعا! میتونیم تمومش کنیم دیگه این بحث رو! چیزی هم که بخاطرش اومده بودید متاسفانه پریده پس دیگه میتونید برید

سولبین از جاش بلند شد تا سمت چانیول بره : چانیول پسرم

خم شد و دستای بزرگ الفا رو توی دستش گرفت و چانیول به تبعیت ازش بلند شد

سولبین : من ... متاسفم

لبخند زد و دست مادرش رو فشرد : منم همینطور

چشماش رو درشت کرد : واقعا متاسفم

نگاه بکهیون رو الفا چرخید، صدا و چشماش صداقت رو فریاد میزدن

چانیول : من واقعا متاسفم چون شاید مقصر من بودم ، اونطور که میخواستین نبودم ... متاسفم زمانی اومدم که باعث شدم زندگیتون خراب بشه

سولبین ملتمس نگاهش کرد و اجازه داد اشکاش بریزن

چانیول لبخند زد : گریه نکن ... الان که دیگه باید خوشحال باشی

خودش رو جلو کشید و مادرش رو توی اغوش گرفت

دست روی موهای بلندش کشید : الان خوشحال باش چون بیشتر درگیریای زندگیت بخاطر من بود و حالا همشون تموم میشن و دیگه چیزی نیست! دیگه پسری نداری که انقدر اذیتت کنه

بکهیون اب دهنش رو قورت داد؛ حس میکرد هر ثانیه بیشتر قلبش فشرده میشه

بغض توی گلوش گیر کرده بود و هر لحظه نگران ترکیدن و خودنمایی کردنش بود اما چانیول تموم حرف هاش و رفتارهاش صداقت داشتن
اون پسر داشت بدون کینه این حرف ها رو میزد؛ باور اینکه هیچوقت براشون اهمیتی نداشته باعث شده بود که حالا به راحتی اون حرف ها رو بزنه و از کنارشون عبور کنه

چانیول با عقب رفتن بازوهای مادرش رو گرفت و از خودش جدا کرد
با لبخندی به پدرش نگاه کرد و مادرش رو سمت راهرو برد
کیم دو نگاهی به امگای ایستاده انداخت و سمت در راه افتاد

بکهیون به خوبی حس شکستگی رو از اون مرد دریافت میکرد؛ ولی حس دلسوزی براشون نداشت و کیم دو انگار به خوبی مطمئن شده بود که اون پسری که همیشه منتظرشون بود واقعا مرده که بدون حرفی قبول کرد تا بره

HaumeaWhere stories live. Discover now