Haumea 1

14.6K 1.3K 50
                                    

〚  Episode 1    〛

کیت سفید رنگ رو , روی سنگ مرمر سفید رنگ توالت پرت کرد ؛ پشت دستش رو , روی لب هاش کشید و عصبی به اینه خیره شد
ذهنش درست مثل سرعت نور در حال کار بود ؛ حرفایی رو براش ردیف میکرد که احتمالا قرار بود بشنوه
نگاهای اون ادم و اطرافیانشون ، حرفایی که میشنید و باید جوابشون رو میداد
نگاهش روی چشماش ثابت موند و دقت کرد به چیزی که میدید
مویرگ های چشماش بیرون زده بود و عصبه خروجی از چشماش حسابی تحریک شده و سرش رو داغ کرده بود
حس میکرد تموم وزن مغزش روی چشماش فشار میاره و کاری جز له کردن کره ی چشماش نداره که انجام بده
مردمک چشماش کوچیک شده بود و حال خرابش رو به رخ میکشید
سرشُ پایین انداخت و دستاشُ به لبه ی سنگ روشویی تکیه داد
چشم چرخوند و عصب چشماش تیر کشید اما دیدن دوباره ی کیت سفید رنگی که ازش متنفر شده بود ، از گوشه ی آینه باعث شد
رگ های چشماش به اتیش کشیده بشه
صدای نفسای عصبیش بالا رفت و توی اتاقک روشویی پیچید ؛ حتی دیدن اون شی باعث میشد به حد انفجار برسه ؛  اعصاب متشنجش بیشتر تحریک شد و حتی نفهمید کی ظرف شیشه ای مایع دستشویی رو مابین دستش گرفت و محکم به اینه ی بزرگ مقابلش کوبید
صدای شکستن شیشه همزمان شد با صدای ریختن تیکه هاش روی سنگ روشویی و زمین
تیکه های بزرگ و کوچیکش به اطراف پرت شدن و چند دقیقه بعدش همشون روی زمین پخش شده و اروم گرفته بودن
ظرف شیشه ای مایع دستشویی شکسته بود و مایع طلایی رنگش روی سنگ و دیوار پخش شده بود
بوی تند ادکلنی که گوشه ی سنگ روشویی قرار گرفته بود بخاطر برخورد ظرف مایع و تیکه های اینه بهش شکسته بود با بوی عطر مایع دستشویی قاطی شده و کل اتاق رو گرفته بود
بازدم هاش رو عمیق تر کرد ؛ با تیر کشیدن سرش دست روی پیشونیش گذاشت و در دستشویی رو باز کرد
انگار تهویه به قدری قوی نبود که توانایی داشته باشه به سرعت بوی تند توی اتاقک رو از بین ببره
قبل از بیرون زدن از دستشویی دست دراز کرد ، وسیله ای که هنوز سرجای قبلی بود و با سماجت ایستادگی میکرد رو برداشت ؛ توی مشت فشردش و با قدمای بلند از اتاقک دستشویی که حالا انگار بمبی توش ترکیده بود بیرون زد
حتی دیدن پدر و مادرش توی راهرو که بخاطر صدای شکستن اومده و نگران نگاهش میکردن باعث نشد توجه ای کنه بخواد وایسته و توضیح بده یا توجیه کنه
حوصله ی هیچکس حتی خودش رو نداشت ؛ حتی نمیدونست چطوری باید این موضوع رو برای خودش توضیح بده و توجیه کنه
بخیال نگاه نگران بقیه فقط توی اتاقش رفت و در رو بست! باید فکر میکرد , باید تصمیم میگرفت!
تصمیمی که شاید در ادامه زندگیش رو برای همیشه دستخوش تغییر میکرد
----------------------------------
دست های مشت شدش رو , روی زانوهاش گذاشت و دوباره خیره شد به لپتاپی که مقابلش بود
کلی مقاله که روی صفحه بودن و حرفای همشون شاید فقط کپی پیست بود ؛ حرفایی که شاید برای ادمی مثل خودش هیچ کمکی نداشتن
زندگی واقعیش در حال فروپاشیدن بود و فکر میکرد مگه میشه یه مشت حرف بتونه درستش کنه یا ارومت کنه؟
نگاه کردن به اون کلمات و جمله ها فقط باعث میشد عصبی تر بشه
چشم چرخوند و کتابای روی هم چیده شده کنار لپتاپش رو نگاه کرد
هیچکدوم هیچ کمکی نمیکردن تا فقط کمی بفهمه چه بلایی قراره سر زندگیش بیاد
نفس عمیقی کشید و چشم بست ؛ خسته بود از این همه جملاتی که فقط کلیشه ای بودنشون رو به رخ میکشیدن
حس میکرد هیچوقت توی زندگیش اینقدر خسته و سردرگم نبوده
حتی باد سردی که از در باز تراس عبور کرد و به بدن خسته ش خورد باعث نشد دست از فکر کردن برداره
مغزش عین کامپیوتر در حال کار بود ؛ باید تمام شرایطی که ممکن بود براش پیش بیاد رو پیش بینی میکرد و برای رو به رو شدن با هرکدوم خودش رو اماده میکرد
فکر میکرد که امکان نداره بتونه راحت از این مسیر عبور کنه
با خودش فکر کرد کاش میشد مثل قصه هایی که تو بچگی مادرش براش میگفت و با صدای بلند بهشون میخندید ، الان هم میتونست از خواب بیدار بشه و به قصه ای که خواب دیده بخنده
وزش دوباره ی باد سرد زمستونی بلاخره باعث شد تا از جاش بلند بشه
اما نه برای بستن در ؛ دست دراز کرد و پتوی کوچیک روی کاناپه رو برداشت و دور شونه هاش پیچید
شاید اگر یک ماه قبل بود فقط با لباس و بدون پتو خودش رو توی تراس مینداخت و سیگارش رو میکشید
اما الان بی اراده دست به سمت پتو برده بود با گرفتنش میخواست از اینکه امکان سرماخوردنش کمتر میشه مطمئن باشه
داخل تراس رفت ؛ کف پاهاش با کف سنگ فرش تراس تماس پیدا و سردیش رو به خودش کشید اما بی اهمیت جلو رفت
جلوی نرده ها ایستاد
بارها با خودش فکر کرده بود مگه میشه آدم تو شرایطی قرار بگیره که یادش بره داره یخ میزنه؟ یا روزهاش به بدترین شکل ممکن بگذره اما نتونه برای خودش کاری کنه ؟
حالا با اتفاقی که افتاده بود ، این حقیقت توی صورتش کوبیده شد که گاهی با یه اتفاق وحشتناک ممکنه حتی یادت بره نفس بکشی
اونقدر این اتفاق براش سنگین بود که گاهی حس میکرد خودش و مغزش فراموش کردن که باید نفس بکشن و یهو با حجم زیاد ورود هوا به سرفه میفتاد
چشم بست و اجازه داد سرمای هوا صورتش رو سیلی وار نوازش کنه ؛ نیاز داشت به این درد و سرمایی که انگار کمی حالش رو بهتر میکردن
حتی خوابش رو نمیدید روزی به این درد دچار بشه و نفهمه چی به سرش میاد ؛ حتی به اینکه این اتفاق ممکنه براش بیفته فکر هم نکرده بود
حس میکرد دنیا در حقش ناعدالتی کرده
این اتفاق بدترین اتفاق زندگیش میتونست باشه
با چشمای بسته سر پایین انداخت ؛ فکر میکرد
فکر به اینکه باید چجوری از شر این اشتباه و اتفاق راحت بشه 
---------------------------------
صدای زنگ تلفن اتاق باعث شد سر از کاغذای مابین دستش بیرون بکشه
خودکار توی دستشُ روی میز انداخت و گوشیه تلفن مشکی رنگ که مقابلش روی میز بود رو برداشت
به سیم گره خوردش نگاه کرد و جواب داد
چانیول : بله
صدای منشی که دخترجوانی بود توی گوشش پیچید
" اقای بیون اینجا هستن میخوان ببیننتون ! "
چشماش ریز شد ؛ مطمئن نبود که درست شنیده باشه
بیون هیچوقت به اینجا نمیومد ؛ جلساتش رو همیشه توی خونه برگزار میکرد ، به گفته ی خودش دیگه پیر شده بود و حوصله شرکت رو نداشت
تنها بیونی که به شرکت میومد بکهیون بود اما اون هم همیشه برای اومدنش دلیلی داشت که از قبل اطلاع میداد
نامطمئن زمزمه کرد : بکهیون؟
" بله ... اقای بیون بکهیون اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن "
مکثی کرد و زبون روی لب هاش کشید ؛ چیزی توی ذهنش نبود تا بتونه به اومدن بکهیون ربطش بده
چانیول : بگو بیاد تو!
" چشم "
با گذاشتن گوشی سرجای خودش تماس رو قطع کرد
کاغذای توی دستشُ روی میز گذاشت و بلند شد ؛ از ایینه ای که به دیوارکنار میز تکیه داده شده بود به خودش نگاه کرد و لباسی که تنش بود رو بررسی کرد
شلوار کاربنی با پیراهن سفیدی که دو دکمه ی اولش باز بودن
نگاهش روی اینه میچرخید اما ذهنش فقط حول و حوش سوالاتش پرسه میزد
" بکهیون برای چی اینجاست ؟
هیچوقت بدون اطلاع قبلی اینجا نمیومد !
حتی چندسال گذشته تمام دلایل ملاقاتامون فقط بستن قرار داد بود و شاید ما بینش چندتا مهمونی که بغیر از ما بقیه هم بودن
اما الان هیچ قراردادی نیست که بکهیون رو اینجا اورده باشه "
حسی داشت به این ملاقات که نمیفهمیدش ؛ درک کردن این حس براش سخت بود
در با صدای تقی باز شد و توجه ش رو جلب کرد تا دست از افکارش بکشه
بکهیون اینجا بود و مسلما جواب سوالاتش از جمله اینکه چرا اینجا اومده رو هم میداد , پس تنها چیزی که الان نیاز داشت تا به جواب ها برسونتش صبر بود
منشیش کنار ایستاد و بکهیون بی هیچ حرفی وارد اتاق شد
حس کردن بوی شیرینی باعث شد ناخوداگاه عمیق تر بو بکشه اما بازم نا اشنا میومد ؛ نگاهش کنجکاوانه روی بکهیون چرخی زد و رفتارش رو زیر نظر گرفت
سکوت بکهیون و تشکر نکردنش از منشی برخلاف همیشه باعث شد اخماش توی هم بره ؛ حسی که درکش نمیکرد حالا شدید تر شده بود
نگاهش روی پسر کوچیکتر که جلوتر از منشی ایستاده بود چرخی زد ؛ اولین بار بود که بکهیون رو با لباس های اسپرت توی محیط رسمیه شرکت میدید
یه چیزی اشتباه بود و چانیول به خوبی متوجه این موضوع شده بود
با لبخند به دختر جوانی که منتظر دستورش بود نگاه کرد : دوتا قهوه بیار برامون
بکهیون : من نمیخورم
نگاهش کمی روی پسر کوتاه تر چرخید و دوباره سمت منشیش برگشت
چانیول : مرسی نمیخواد ... به کارت برس
منشیش بعد از گفتن " چشم " آرومی بیرون رفت و بیصدا در رو بست
چند قدم سمت بکهیون برداشت که نزدیک به ست نشیمن وسط اتاق ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد
با دست به مبل های راحتی اشاره کرد : چرا وایستادی؟ بشین لطفا
بکهیون کمی خیره نگاهش کرد و بی حرف سمت کاناپه رفت ؛ به خوبی متوجه شده بود که چانیول ریز و درشت حرکاتش رو زیر نظر داره اما بازم باعث نشد توی رفتار و حرکاتش تغییری ایجاد کنه
قدماش رو آروم و کوتاه برمیداشت ؛ گوله و برامده بودن جیبش نشون میداد دستاش مشت شده اما صورتش حالتی از استرش نداشت
حس و مغزش بهش هشدار میدادن ، یاداوری میکردن بکهیون هیچوقت سر زده و با این تیپ اسپرت به شرکت نمیومد
حس میکرد باید موضوع مهمی باشه که بکهیون رو اینطوری به اینجا کشونده
با نشستن پسر کوتاه تر ، کاناپه رو دور زد و راحتیه تک نفره ی مقابلش رو برای نشستن انتخاب کرد
پا روی پا انداخت و پایین شلوارش رو صاف کرد
نگاهش روی بکهیونی که به نقطه ی نامعلوم خیره بود چرخید و صبر کرد
حرفی نزد تا خودش به حرف بیاد ؛ از حالاتش متوجه ی خوب نبودن حالش شده بود
نمیخواست فشاری برای حرف زدن بهش بیاره
میخواست خودش به حرف بیاد اما انگار بکهیون فراموش کرده بود که توی اتاق دفترشه و احتمال زیاد اومده تا حرفی بزنه نه اینکه فقط بشینه و خیره بشه به شکلاتای روی میز
سر کج کرد و منتظر موند اما بکهیون توی دنیای خودش غرق بود
آروم زمزمه کرد : چیزی شده؟
نگاه بکهیون از شکلاتای روی میز کنده شد و با بالا اومدن قفل صورت پسر مقابلش شد
کمی به چشماش خیره شد ؛ انگار داشت توی ذهنش با خودش حرف میزد
مردد بود بین گفتن و نگفتن ؛ مردد بود بگه یا پاشه و بی حرف بذاره بره
اما با خودش دوباره کنار اومد ؛ حق چانیول بود دونستن این موضوع
مثل پسر مقابلش آروم زمزمه کرد : اره
حال داغون و چشمای سرخ بکهیون ، مدت زمان طولانی برای جواب دادنش و لرزیدن صداش باعث شد اخم بین ابروهاش عمیق تر و کور تر بشه
حالا کامل مطمئن شد چیزی این وسط درست نیست
خودش رو جلوتر کشید و فاصله ی مابین زانوهاش رو بیشتر کرد
سرش رو کمی کج کرد و لباش رو تر کرد : چی شده؟
بکهیون به ارومی پلک زد و سر پایین انداخت ؛ حتی هنوزم به درست بودن تصمیمش اطمینان نداشت اما میخواست که انجامش بده ؛ فقط انجامش میداد چون نمیخواست حق چانیول رو ازش بگیره 
چانیول کلافه نگاهش کرد و صداش رو کمی بالاتر برد : میگی چیشده یا نه؟
نگاه پسر کوچیکتر دوباره بالا اومد و روی صورتش چرخی زد
سرش رو چندباری بالا پایین کرد ؛ دستاش رو دو طرف زانوهاش گذاشت و فاصله ی مابین زانوهاش رو کمتر کرد
جسم سفید رنگ که توی جیبش جا خوش کرده بود و هنوز خطای قرمزُ روی خودش داشت رو بیرون کشید
نگاهش روی وسیله ی کوچیک توی دستش چرخی زد و لباش رو تر کرد
تردید رو کنار گذاشت ؛ حالا که اینجا بود نمیتونست عقب بکشه
دستش رو سمت چانیول گرفت ؛ جوری که اون وسیله ی سفید با خطای قرمزش کامل مشخص باشه
چانیول با اخم و تعجب به دست بکهیون نگاه کرد ؛ حتی پردازش چیزی که میدید سخت بود
ذهنش در حال چیدن احتمالات مربوط به اون جسم سفید و خبری که میداد بود
نگاهش به کندی بالا اومد و به چشمای سرخ بکهیون خیره شد ؛ حالا داشت دلیل این حال بد رو میفهمید
چانیول : این چیه؟
بی حوصله به چانیول نگاه کرد و یهو خندید اما با صدای اروم
بکهیون : قرار دادِ جدیده همکاریمون ! مدل جدیده ، تازه گفتم بزنن مخصوص شرکتای خودمون ؛ خوشت میاد؟ دوتا خط قرمزم برای دو نفر بودنمون انداختن روش
نگاهش جدی و لبخندش محو شد ؛ مطمئن بود چانیول خنگ نیست ؛ میدونست سوال هاش فقط بخاطر شوکیه که بهش وارد شده ولی با تموم حقی که بهش میداد نمیتونست جلوی خودش رو برای عصبانیت بگیره
بکهیون : بنظرت چیه؟
مستقیم به چشمای سوالیه چانیول زل زد : یه بیبی چک!
چانیول نگاهشُ روی صفحه ی کوچیک بیبی چک چرخوند و به دو خطش فکر کرد
" دو خط یعنی مثبت "
مردد زمزمه کرد : که مثبته!
و همزمان سر بالا اورد و به امگای مقابلش نگاه کرد
بکهیون ابروهاشُ بالا داد و سرش رو چندبار به ارومی بالا و پایین کرد
بکهیون : افرین ؛ این که میشناسی و راجبش میدونی خیلی خوبه
زبونشُ روی لب هاش کشید و با چشمای درشت شده ش خیره موند به چانیول
بکهیون : حالا میتونی حدس بزنی برای کیه؟ یا باید راهنماییت کنم؟
چانیول با ناباوری دست جلو برد و بیبی چک کوچیک و سفید رنگ رو از دست امگای مقابلش گرفت
اون کیت سفید رنگ حتی توی دستاش گم میشد اما با تموم کوچیک و بی ارزش بودنش از وجود یه زندگیه تازه شکل گرفته خبر میداد
نگاهش روی دو خط قرمز کیت چرخید و بعدش انگشتش بود که به ارومی صفحه ی کوچیک رو لمس کرد ؛ به این فکر نکرده بود ممکنه روزی همچین چیزی رو توی دستش بگیره به این فکر کنه اون دوتا خط نشون از زندگیه دیگه میده که انگار به خودش هم مربوطه
چانیول : میخوای بگی
نگاهش از دو خط قرمز کنده شد و روی چشمای بکهیون نشست : این برای ... برای توئه؟
نگاه بکهیون توی صورتش چرخی زد و فکرش کشیده شد سمت اون شبی که هر جفتشون توی پارتی بودن
شبی که جفتشون بی فکر و مست فقط به خودشون فکر کردن
-------------- فلش بک
لب هاش از لب های ظریف امگای توی بغلش فاصله گرفت و نگاهش تو چشمای خمار بکهیون چرخی زد
چانیول : حالا میفهمم چرا بابام میگفت بهتره به ازدواج باهات فکر کنم
بکهیون اما نیشخندی زد : منم دارم میفهمم دلیل بابام چی بود
سر کج کرد و انگشتاش رو به موهای پشت گوش بکهیون کشید
چانیول : چه حیف که این پیشنهادُ رد کردم
بکهیون : اشتباه کردی پس
دستش روی رون بکهیون نشست و اروم انگشتاش رو به گوشت نرمش فشرد
چانیول : ولی میتونیم یبار امتحانش کنیم نه؟ ضرر نداره
خیره به نگاه خمار چانیول به ارومی لب زد : اره ... عیبی نداره امتحانش
بعد از جوابش حتی متوجه نشد کی و چه سمتی دنبال چانیول کشیده شد
حتی متوجه نشد کی به اتاق رسیدن
لباس هاشون به یه گوشه از اتاق پرت شد و چانیول شروع کرد به لمس کردن بدنش , بوسیدن پوست سفیده ش و گاز گرفتن گوشت رون و سینه ش
حتی نفهمیدن کی سکس کردن و چقدر طول کشید 
تنها یادش میومد صبح با سردرد بلند شدن
وقتی نگاهشون بهم افتاد و متوجه ی لخت بودنشون توی یه تخت شدن فهمیدن چه اتفاقی شب گذشته افتاده
و تنها برای بستن این پرونده تصمیم گرفتن که فراموش کنن
کسی نمیدونست چه اتفاقی افتاده و کسی هم قرار نبود بفهمه پس فقط با عجله لباس پوشیده بودن و با بیرون زدن از خونه راهشون از هم جدا شد
*******  پایان فلش بک ( زمان حال )

HaumeaWhere stories live. Discover now