Haumea 35

3.5K 806 470
                                    

〚  Episode 35  〛
 
_______________
صدای در باعث شد نگاهش رو از مجله ای که در حال خوندنش بود بگیره، نگاهی به ساعت انداخت؛ مطمئن بود که توی این تایم منتظر کسی نیست، کسایی که منتظرشون بود دیرتر از این میومدن

با دراوردن عینکش و گذاشتنش همراه مجله روی میز از جا بلند شد و با قدمای بلند سمت در رفت
انتظار داشت جونگین یا سهون یا بقیه باشن؛ نمیتونست انتظار چانیول رو داشته باشه چون میدونست اون الفا هنوز هم اجازه ی هموار بودن مسیر رسیدن بهش رو نمیده
زنگ نخوردن دوباره و نزدن قفل باعث شد شک کنه که حتی پسرای دیگه باشن

به سرعت خودش رو به در رسوند و به مانیتور نگاه کرد
دیدن هورا پشت در همراه با مردی که نمیشناخت باعث شد چشماش درشت بشه
تکون تندی خورد و در رو به تندی باز کرد 
نگاه متعجب و چشمای درشت شده ش روی هورا چرخید

بکهیون : سلام

لبخندی به پسر متعجب مقابلش زد : سلام عزیزم ... بد موقع که نیومدیم؟

سر تکون داد و کنار رفت؛ با دست به داخل اشاره کرد : خواهش میکنم بفرمایید

هورا با لبخندی داخل رفت و پشت سرش مردی که بکهیون نمیشناختش
هورا : اوه

برگشت سمت بکهیون : من معرفیتون کنم

با دست به همسرش اشاره کرد : ژانگ همسرم

چشمای درشت بکهیون چند ثانیه روی صورت مرد خشک شد

ژانگ : خوبی پسرم؟

دست ژانگ که سمتش دراز شده بود رو گرفت و احترامی گذاشت

بکهیون : ممنونم ... ببخشید که نشناختمتون

ژانگ با لبخند، ضربه ی ارومی به شونه ی بکهیون زد : از کجا میخواستی بشنانسی بچه جان؟

هورا : راست میگه عزیزم ... بلاخره از اینجا به بعد کاملا باهم اشنا میشیم

نگاهی به داخل خونه انداخت : تنهایی؟

بکهیون : بله بفرمایین داخل

هردو با تشکری جلوتر از پسر کوچیکتر داخل خونه رفتن و بکهیون با قدمای بلند خودش رو به داخل اشپزخونه رسوند
از خودش ممنون بود که گذاشته بود تا اب جوش بیاد

دوتا ماگ زرد و خاکستری رو کنار هم توی سینی گذاشت، توی هرکدوم یدونه تی بگ انداخت و اب جوش رو داخل ماگ ها خالی کرد
نفس عمیقی کشید و با برداشتن سینی توی سالن برگشت

هورا : فکر کنم حسابی سوپرایزت کردیم

لبخندی زد : سوپرایز خوبیه

سینی رو مقابل هردو گذاشت و با تشکرشون روی کاناپه ای که مقابلشون بود نشست

ژانگ : میخواستیم اول باهات تماس بگیریم ولی

HaumeaWhere stories live. Discover now