Haumea 10

4.3K 824 91
                                    

〚  Episode 10   〛

---------------------------------

در حالی که جعبه ی بزرگ دونات رو توی دستش جابجا میکرد گاز بزرگی به دونات شکلاتی که توی دستش بود زد و هومی کرد 
مزه ی شکلات آروم آروم توی دهنش پخش شد و شیرینیش کل وجودش رو گرفت 
بکهیون : خدای من ... این خیلی خوشمزه س
با چشمایی که چانیول حس میکرد ممکنه هر لحظه هزاران قلب ازش بیرون بریزه زل زده بود به دونات توی دستش 
بکهیون : خیلی خوشمزس 
نگاهی به چانیول کرد : مرسی 
و دوباره مشغول خوردن دوناتش شد
با لبخند جلو رفت و در حالی که بکهیون هنوز با عشق به دوناتش خیره بود از پهلو بغلش کرد و با خم کردن سرش پایینی ترین بخش لپ پر از دوناتش رو بوسید 
چانیول : نوش جونت عزیزم ، هر وقت تموم شد دوباره برات میگیرم 
بکهیون هومی کرد و با خنده خودش رو بیشتر به آلفا فشرد 
موهاش رو نوازش کرد و دوباره بوسه ای روی گردنش گذاشت 
این پسر واقعا شیرین بود اما بیشتر خوشحال بود که داره چیزی میخوره 
این چند روز نگرانی که برای خانواده هاشون داشت باعث شده بود اشتهاش حتی از قبل هم کمتر بشه و این چانیول رو خیلی نگران میکرد
اما حالا که میدید اون دونات ها باعث میشه اشتهای بکهیون برگرده کمی از نگرانیش کم میشد 
بکهیون : میگم که 
سرش رو کج کرد و خیره شد به نیم رخ بکهیون 
چانیول : چیه؟ 
بکهیون : بنظرت ... خوشحاله؟ 
دست توی موهای بکهیون کشید : فکر میکنی نیست؟ 
هومی کرد : نمیدونم ... گاهی فکر میکنم واقعا این دنیا اونقدv خوب هست که بخاطر عذاب وجدان خودمون اون بچه رو به این دنیا بیاریم؟ 
چانیول : درسته دنیای خوبی نیست ولی من و تو و مثل ما و
بچه هامونن که باید باشن و این دنیا رو درست کنن 
پاهاشو توی شکمش جمع کرد : میترسم وقتی دنیا اومد بیاد تو رومون بگه چرا؟ 
چانیول : چون دوسش داریم 
بکهیون : دوست داشتن ما دلیل میشه بهش عذاب بدیم ؟
چانیول لبخند زد و چونه ش رو ، روی سر امگا گذاشت : نه ... ولی دوست داشتنمون دلیل میشه که نذاریم خیلی عذاب بکشه! 
دست روی پای بکهیون کشید : این دنیا خوبی و بدی رو باهم داره عزیزم، ما هرکاری کنیم هرچقدر سعی کنیم خوب باشیم باز این دنیا بدیاشو داره 
نفسی کشید : میدونم که الان خیلی بده ولی بلاخره یه روزی خوب میشه ولی بازم حق نداریم زندگیه اون بچه رو ازش بگیریم 
موهای لخت و نرمش رو نوازش کرد : حق داریم که نذاریم اصلا بوجود بیاد ولی حق نداریم وقتی زندگی داره جونشو بگیریم 
بکهیون خندید : خیلی ... مسخره س که از الان نگران آیندشم نه؟ 
چانیول : منم هستم! بلاخره والدینشیم ، معلومه به آینده ش فکر میکنیم 
سرش رو بالا گرفت و به آلفایی که بغلش کرده بود نگاه کرد 
بکهیون : دلم میخواد زندگی براش بسازیم که هیچوقت حسرت نخوره! 
دست روی گونه های تپل بکهیون کشید : مطمئنم همینکارُ براش میکنیم 
لبخند زد : با داشتن تو مگه میشه حسرت بخوره اصلا؟ 
بکهیون آروم خندید : واقعا حس میکنم خدای لاس زدنی 
ابروهاشو بالا داد : واقعا؟ روت تاثیر گذاشتم ؟
لباش رو کج کرد : هووم 
خودش رو بالا کشید : خیلی 
لب هاشو آروم روی لب های چانیول جا داد و باعث شد آلفا با لبخند چشماشو ببنده
دست دور کمر بکهیون پیچید و با بالا کشیدنش بوسه شون رو عمیق تر کرد
---------------------------------
نگاه هردوشون روی خوراکیایی که آماده شده بود چرخید ؛ این همه تدارک برای یه مهمونیه چندساعته بود و دلگرمیه دو نفری که قرار بود با خانواده هاشون حرف بزنن 
کیونگ : دیگه چیزی نیست که ؟! 
سهون نگاهی به میز کرد و هرچی که توی ذهنش بود رو نام برد 
همه روی میز چیده شده بود 
با میل خودشون قبول کرده بودن امروز دو نفره به کارها برسن
سهون : نه نیست کافیه همه چی 
کیونگ اما با دستمال دستاش رو خشک کرد و سمت پسر قد بلند برگشت
کیونگ : بکهیون بهتره ؟!
نگاهی به داخل اتاق که بخاطر باز بودن در دید داشت ، کرد ؛ چانیول مشغول تن کردن لباسای بکهیون و مراقبت ازش بود 
سهون : انگار 
برگشت سمت آشپزخونه ؛ امروز روزی بود که مهمونی گرفته بودن تا برای خانواده ها همه ی ماجرا رو بگن 
بگن چه اتفاقی افتاده و چانیول و بکهیون چه تصمیمی گرفتن 
حرفای سختی قرار بود زده بشه و شاید چیزای سخت و دردناکی قرار بود بشنون اما نمیدونست چرا توی دلش به خانواده هاشون اعتماد داشت 
اون ها مشتاق ازدواج این دو نفر بودن امکانش خیلی کم بود که بخوان حالا نوه ای از همون دو پسر رو رد کنن
دست توی موهاش کشید و سمت یخچال رفت 
همراه کیونگ زودتر اومده بود تا به چانیول کمک کنن و اجازه بدن بکهیون استراحت کنه! انگار چند روزی میشد که بکهیون دوباره رو مود افتضاحش افتاده بود و بد خلق شده بود 
مطمئن بود بیشتر دلیل این بد خلقی و ناراحتیاش بخاطر این بود که قرار بود به خانواده هاشون همه چیز رو بگن و این نگرانش کرده بود 
سردرد داشت و دردای عجیب غریبی که توی گردن و شونه هاش میپیچید 
لوهان اطمینان داده بود این دردا خطری نیست که خود بکهیون و بچه رو تهدید کنه 
اون فقط عصبی بود و بدنش واکنش نشون میداد و درد داشت 
کیونگ : لوهان چی گفت؟ 
امروز وقتی حال بکهیون بدتر شده بود با لوهان تماس گرفته بودن و خودشو رسونده بود اما کیونگ بخاطر خرید خونه نبود و تا برگرده لوهان رفته بود تا به بقیه مراجعینش رسیدگی کنه 
بکهیون فقط استرس داشت و همین باعث شده بود شدت تهوع هاش و رفلکس معده ش بیشتر باشه و عصبی تر از همیشه به نظر برسه
اما برای چانیول مهم نبود اون امگا چقدر عصبیه و ممکنه چه حرفایی بهش بزنه اون حتی یک ثانیه هم پسر کوچیکتر رو تنها نذاشته بود 
شیرینی های مورد علاقه بکهیون رو توی ظرف جدا چید ؛ عجیب بود که بکهیون فقط شیرینی های مورد علاقه ی خودش و شیرینی موردعلاقه ی چانیول رو فقط میخورد 
انگار اون بچه فقط ژن های بکهیون و چانیول رو داشت بدون اینکه ژن جدیدی مخصوص خودش داشته باشه 
لبخندی روی لبش نشست 
تصور داشتن یه برادرزاده ی کوچیک ، خوشگل و بامزه باعث میشد حس کنه یکی دلش رو توی دستش میگره و مچاله میکنه  
اون بچه مطمئنن یه بچه ی خاص میشد وقتی پدراش بکهیون و چانیول بودن 
با یادآوریه اینکه کیونگ ازش سوال پرسیده دست از افکار عمو و دایی بودنش برداشت و سمت دوست پسر کای برگشت 
سهون : میگفت فقط یه سری از علائم عصبی و استرسه! باید استراحت کنه و چندتا توصیه به چانیول کرد ؛ با اینکه چانیول همه رو انجام میداد اما خب گفت از این به بعد بیشتر حواسش هست 
کیونگ تکیه ش رو به کابینت داد : میدونم ؛ فکر کنم شرکتو برای همین سپرد دست من 
سر سهون بالا اومد : یعنی دیگه نمیخواد شرکت بیاد؟ 
کیونگ سر تکون داد : نه نمیاد ؛ اگر کار داشته باشیم تو خونه انجام میده
دست به سینه شد و پاش رو ، روی پای دیگه ش تکیه داد : میگه دیگه اواسط سه ماهگیه و این ماهم خیلی مهمه و اینکه بکهیون کار براش سخت تر شده و نمیتونه تنهاش بذاره و حرفای لوهان هم اثر داشته انگار که باعث شد روی این تصمیمش مطمئن بشه 
سهون خیره شد به ظرف شیرینی و فکر کرد به آلفایی که توی یه لحظه رو به رو شد با این موضوع که یه بچه داره پا به زندگیش میذاره اونم ناخواسته 
حتی وقت نکرد مثل همیشه و روز های گذشته ش توی تنهایی بشینه و فکر کنه که چطوری باید با این موضوع کنار بیاد 
وقتی با این موضوع رو به رو شد بدون اینکه به خودش فرصت بده دست بکهیون رو گرفته بود و مسئولیت قبول کرده بود 
سهون : میدونی ... خیلی قویه! 
کیونگ سر پایین انداخت و زمزمه کرد : خیلی!
دستاش رو ، روی میز گذاشت و به کیونگ نگاه کرد : فکر میکنم اگر این اتفاق برای من و لوهان میفتاد چیکار میکردم؟! چه رفتاری نشون میدادم و واکنشم چی بود
کیونگ : جا میزدی؟ !
ابروهاشو بالا داد : فکر کنم فرار میکردم !
کیونگ خندید و سر تکون داد : فکر میکنی! وقتی باهاش رو به رو بشی برعکس چیزی که الان فکر میکنی عمل میکنی! 
سر تکون داد و روی صندلی نشست : من عین چانیول منطقی نیستم کیونگ! 
چشماش رو درشت کرد : چانیول واقعا آدم منطقیه! با اتفاق افتاده منطقی رفتار میکنه ولی من اونقدر منطقی نیستم که بگم منم صد در صد همینکار رو میکردم 
پوفی کشید : من الان واقعا دلم نمیخواد عنوان پدر رو داشته باشم! حس میکنم خیلی زوده برام ! یعنی هم برای من و هم لوهان ، تعهد میخواد ، مسئولیت میخواد 
شونه ش رو بالا داد : یه وقتایی من و لوهان خودمونم یادمون میره ، برای همدیگه هم وقت کم میاریم بعد 
نفسشو محکم بیرون داد : یه بچه بیاد تو زندگیمون که اصلا هیچی 
کیونگ : چان و بک هم وقت کم میارن 
سهون : این ناخواسته شده
کیونگ سر تکون داد : آره ولی قبولش کردن ، میدونی وقتی توی موقعیتش قرار بگیری میبینی که شاید با چیزی که قبلا فکر میکردی متفاوته 
لبخند زد : شاید وقتی خبر اینکه یه بچه داره وارد زندگیتون میشه رو بشنوی قید همه چی رو بزنی تا داشته باشید 
سرش رو کج کرد : همونطوری که الان چان و بک قید همه چی رو زدن تا اون بچه رو داشته باشن! این دو نفر از شرکت جدا میشدن؟ 
لبخند زد : نه ، ولی حالا ببین اصلا یادش نمیاد شرکتی بوده یا نه ؛ فقط فکر و ذکرشون اینه اون بچه الان چی میخواد 
سهون کلافه سر تکون داد : بازم مسئولیت سنگینی داره ، من ازش فراریم
کیونگ : هممون از داشتن مسئولیت فرار میکنیم هون ، حتی چانیول! ولی چانیول وقتی این مسئولیت سنگین جلوش قرار گرفت درست ترین رفتار رو نشون داد و بهترین تصمیم رو گرفت تا هم خودش و هم بکهیون اذیت نشن 
نگاهشُ به سهون داد : در واقع از چانیول قوی تر بکهیونه و قوی تر از بکهیون ، چانیوله!  
سهون خندید : اونو واقعا انتظارشُ داشتم! بکهیون هیچوقت از زیر کاراش شونه خالی نمیکنه! شاید فکر میکردم چانیول بخواد در بره ولی بکهیون نه!
کیونگ : اونا هردوشون مسئولیت پذیرن و بزرگترین شانس اون کوچولو اینه که والدینش چانیول و بکهیونن
سهون لبخند زد : واقعا خوش به حالشه 
زبونش رو ، روی لب هاش کشید : ولی بکهیون یک ماه با خودش کلنجار رفت ، خودش رو سنجید و با خودش کنار اومد 
سر پایین انداخت : موندم چانیول داره چیکار میکنه؟! اون از ثانیه ی اولی که فهمید یادش رفت به خودش فکر کنه ! اون عین بکهیون تایم نداشت که بهش فکر کنه! 
کیونگ خیره شد به وسایل چیده شده روی میز توی سالن : مطمئنم اون حالش خوبه! با بودن کنار بکهیون با خودش هم کنار اومده
برگشت و با برداشتن لیوان سمت یخچال رفت ، آب سرد پر کرد و یه نفس سر کشید 
مغزش داغ کرده بود و نیاز داشت به این سرما 
سهون : شده ... تا حالا دلت خواسته باشی امگا باشی؟ 
لبخند روی لب های کیونگ نشست ؛ مشخص بود کله ی سهون هم داغ کرده 
لیوان دیگه ای برداشت و با پر کردنش پشت میز کنار سهون نشست 
کیونگ : آره شده 
یه نفس آب سرد رو سر کشید و با حس یخ کردن دندونا و قفسه ی سینه ش چشماش رو ، روی فشرد 
سهون : کی؟! 
نفس عمیقی کشید : وقتی که بکهیون و چانیول داشتن با تموم عشقشون به برگه ی سونوگرافی نگاه میکردن 
سهون نگاهش کرد : واقعا؟ 
سر تکون داد : اهوم ... دلم میخواست منم از این نعمت بهره میبردم 
سهون لبخند زد ؛ واقعا نعمت بود داشتن توانایی اینکه بتونی یه جون و زندگی به وجود بیاری 
کیونگ : تو چی؟ 
به بینیش چینی داد : وقتی بچه بودیم هر ثانیه دلم میخواست امگا باشم چون هر ثانیه از زندگیم بکهیون پیشم بود 
کیونگ : چرا؟ 
خندید : بکهیون خوشگله ، خودت داری میبینیش دیگه ، وقتی بچه بودیم همش دلم میخواست امگا باشم تا عین بک خوشگل باشم 
به تفکرات بچگانه ی سهون خندید 
سهون : هنوزم اونقدر خوشگله که حد نداره 
سر بالا برد و به چشمای سهون نگاه کرد ، عشق به برادر کوچیکترش توی چشماش برق میزد 
سهون : میدونی اگر انقدر عن اخلاق نبود از همون بچگی کاری میکردم از هرچی آدم لوس تو دنیاس لوس تر بشه من فقط بشینم تماشاش کنم 
کیونگ با خنده و چشمای بسته سر تکون داد 
کیونگ : مطمئنم اینکارُ با بچه ش میکنی 
از جاش بلند شد و ابروهاشو بالا داد : مطمئن باش
چشمکی روونه ی کیونگ کرد و سمت میز رفت و شیرینی رو برداشت و راهیه سالن شد
شرینی رو سمتی از میز گذاشت تا دست بکهیون راحت بهش برسه 
تموم وسایلای چیده شده رو از نظر گذروند 
مهمونیه دو خانواده بود و موضوع مهم پس سعی کرده بودن بهترین ها رو آماده کنن
وقتی برگشت بکهیون رو دید که تکیه داده به دیوار آشپزخونه چشم بسته 
دلشوره و نگرانی کل وجودش رو گرفت و مغزش بی اراده پاهاش رو سمت برادرش حرکت داد
سریع سمتش رفت و دستش رو گرفت 
سهون : بک ... خوبی عزیزم؟ 
چشم باز کرد و برادر قد بلندش نگاه کرد 
چشماش نگرانی رو داد میزد و این ناخودآگاه باعث میشد حس خوبی بگیره 
بکهیون : خوابم میاد فقط!
سهون دست به موهاش کشید : بذار بیان ؛ سریع ماجرا رو جمعش میکنیم و بعدش برو بخواب
با تکون دادن سرش تایید کرد و سهون با پیچیدن بازوهاش دور تن ظریفش توی بغل گرفتش، روی موهاش رو بوسید 
سهون : چیزی میخوری برات بیارم؟ معده ت خالیه 
سر تکون داد ؛ میلی به چیزی نداشت و این براش جالب بود 
همیشه بعد از حالت تهوع هاش چیزی میخواست اما اینبار نه میدونست همه ش بخاطر استرس و نگرانیه که داره
چانیول : چیشده؟ 
سر بالا آورد و به چانیول که کنارش وایمیستاد نگاه کرد 
سر تکون داد : خوابش میاد 
دستش آروم پشت کمر بکهیون نشست و این نشونه ای شد تا سهون برادرش رو توی بغل آلفا جا بده 
دست روی موهای امگا کشید و بیشتر به خودش فشرده ش 
چانیول : میخوای بخوابی؟ هنوز تایم داریم تا اومدنشون 
سر تکون داد : تا نگیم بهشون و نرن نمیتونم بخوابم 
چانیول دست روی صورتش کشید : میخوای تا شب همینطوری تحمل کنی 
هومی کرد : چیزی نیست 
خم شد و شقیقه ش رو بوسید : وقتی بهشون گفتیم برو بخواب ، درک میکنن!
----------------------------
نگاه چانیول چرخی بین افراد نشسته توی سالن زد
همه مشغول بودن جز برادرا و دوستاشون که نگاهشون میکردن و توی فاصله ی نزدیکی ازشون ایستاده بودن تا اطمینان بدن که هستن و لازم نیست نگران باشن 
کریس اینجا بود و سوهو هم خودش رو رسونده بود تا همراهشون باشه 
بکهیون تکونی خورد و با سرفه ای نظر تعدادی رو جلب کرد 
بکهیون : ببخشید .... میشه یه لحظه به من گوش بدید؟! 
نگاه همه سمتش کشیده شد و چانیول با فاصله ی کمی پشت سرش ایستاد 
دستش به آرومی و نامحسوس پشت کمر بکهیون رو لمس کرد تا بهش اطمینان بده پشتش هست 
آقای بیون اولین کسی بود که توجهش سمت پسرش جلب شد و نگاهش کرد : چیشده پسرم؟! 
بکهیون نفسی گرفت : یه موضوعی هست که میخوایم بهتون بگیم و مهمه 
چانیول : واقعا موضوع مهمیه ؛ بخاطر همین خواستیم که امشب همتون اینجا جمع بشید تا با همتون صحبت کنیم 
آقای پارک  دستاش رو باز کرد و لبخندی به دو پسر ایستاده کنار هم زد: ما گوش میدیم! 
چانیول دست روی شونه ی امگا گذاشت و فشار آرومی بهش داد ؛ خواست تا اجازه بده خودش این موضوع رو بگه 
بکهیون انگار موافق بود که سر پایین انداخت و با قدمی عقب رفتن کنار آلفا ایستاد
کای بود که دست دوست پسرش رو محکم گرفت و با استرس خیره شد به برادرش 
کیونگ : چرا انقدر یخ کردی؟ 
نگاهی به آلفای کوچیکتر کنارش کرد : نمیدونم 
دست روی دستای پسره برنزه گذاشت و سعی کرد تا مطمئنش کنه
کیونگ : نگران نباش ، من مطمئنم خوشحال میشن
هومی کرد و به برادرش خیره موند 
چانیول اما بعد نفس عمیقی با اعتماد به نفس همیشگیش شروع به صحبت کرد : بعد از ماجرای ازدواجی که شما از ما خواستید و ما رد کردیم یه اتفاقی افتاد که هنوزم جریان داره
توجه همه حالا کاملا جلب شده بود و تک تک کلمات چانیول رو به خوبی گوش میدادن 
چانیول : یه اتفاق و اشتباه که ترجیح میدیم دیگه الان بهش اشتباه نگیم ، فقط یه اتفاق خیلی یهویی و شوکه کننده 
نفسش رو بیرون داد : یه اتفاق که منجر شد به یه نفر سوم! 
چشمای همه از حرف چانیول و حدس هایی که میزدن گرد شد 
سر پایین انداخت : نفر سومی که تو راهه! 
سکوت کل خونه رو گرفته بود و نفس چانیول و بکهیون و مابقیه پسرا توی سینه حبس شده بود  
سکوت وحشتناکی بود ، سکوتی که هر لحظه امکان داشت ینفر با یه حرف خوب یا بد بشکنتش
آقای بیون دوباره باز هم اولین نفری بود که به حرف اومد :  یعنی ... شما الان 
چانیول بدون اینکه اجازه بده بیون که حالا پدربزرگ بچه ش محسوب میشد حرفش رو کامل کنه مابین حرفش اومد 
چانیول : بله ازدواج نکردیم اما یه بچه داریم! یه بچه ای که تو راهه و منتظرشیم 
خیره شد به چشمای پدرش و آقای بیون 
تک تک کلماتش طوری بیان شدن و جوری معنا دادن که نشون بده تمام قد خواستار اون بچه هستن و هیچکس نمیتونه چیز بدی راجب اون بچه بگه 
تا وقتی که خودش و بکهیون خوب بودن کسی نمیتونست بهشون بگه چرا؟
مادر بکهیون از جا بلند شد : آخه ... چطوری شد؟!
بکهیون سر تکون داد : اتفاقی شد 
شونه ش رو بالا داد : من دوره ی هیت بودم و هردومون مست بودیم! 
چانیول مابین حرفاش اومد : تقصیر من بود ، من باید حواسم میبود که نبود
اینبار مادر چانیول بود که بلند شد و باعث شد چانیول حرفش نصفه بمونه
نگاه پسرا سمتش برگشت و چانیول نگاهش به وضوح لرزید، برای
لحظه ای حس کرد نکنه مادرش کاری کنه و همین فکر باعث شد مچ دست بکهیون رو بگیره و پشت خودش بکشتش 
اما مادرش با قدمای بلند سمتشون اومد دست روی بازوی بکهیون گذاشت : نگهش میداری دیگه؟! 
لحن سوالش جوری بود که انگار التماس میکرد اون بچه رو نگه داره و بکهیون لحظه ای دلش فشرده شد 
پلک روی هم گذاشت و سعی کرد با لبخنده ش اطمینان بده : معلومه نگهش میداریم ؛ اون که نباید جوابگوی اشتباه ما باشه 
مادر چانیول لبخندی زد و به آرومی بکهیون رو بغل کرد : نمیدونی چقدر خوشحالم! خیلی ممنونم ازت ، خیلی ممنونم که انقدر مهربونی و قبول کردی نگهش داری
اینبار مادر خودش بود که جلو و اومد و بغلش کرد : خدای من ... من بلاخره مادربزرگ میشم ؛ اونم از پسری که فکر میکردم تا آخر عمرم تو حسرت بچه ش منو میذاره
بکهیون خندید و چانیول سر پایین انداخت ؛ اشتباه کرده بود و اما حالا حس خوبی داشت که مادراشون اینطوری واکنش نشون دادن 
بکهیون نمیخواست این مدل زندگی رو و حالا تو این زندگی بود و باید باهاش راه میومد
مادرش مقابلش قرار گرفت و با باز کردن دستش اجازه داد پسرش توی بغلش قرار بگیره 
چانیول با لبخند خم شد و مادرش رو محکم بغل کرد 
دستای ظریف و مادرانه ش پشت کمر چانیول رو نوازش کردن : میدونم چقدر سخت بوده برات ؛ میدونم که نمیخواستی اما بهت افتخار میکنم که پدرانه داری از بچه ت و امگات مراقبت میکنی! 
چانیول لبخند زد و سرش رو به شونه ی مادرش تکیه داد ؛ مادرش خوب میدونست که برای چی پسرش عین کوه پشت اون امگا و بچه ی توی راه ایستاده 
آقای بیون با خنده جلو اومد و اول بکهیون و بعد همسرش و بعد تموم بچه هاش رو توی بغل گرفت 
آقای بیون : من دارم بابابزرگ میشم 
و بلند خندید که باعث خنده ی بقیه شد 
همسرش دستی به شکم بزرگش کشید: داری بابابزرگ میشی اما بچه ت سال هاس دنیا نیومده
تیکه شُ به شکم برامده ی همسرش داد که باعث خنده ی بلند
بچه هاش شد 
آقای پارک با لبخندی سمت چانیول رفت و بغلش گرفت 
آقای پارک : بهت تبریک میگم پسرم و متاسفم!
چانیول سر تکون داد و لبخندی زد : ممنونم 
بکهیون نگاهش سمت چانیول برگشت و وقتی دعوتش رو دید به آغوشش پناه برد 
خوشحال بود ؛ اون بچه باعث ناراحتی کسی نشده بود و همه از اومدنش خوشحال بودن پس چیزی جز این نمیتونست انقدر خوشحالشون کنه 
دست چانیول روی موهای نرمش نشست و نوازشش کرد 
پدر و مادرا مشغول حرف زدن باهم شده بودن و با شوق و ذوق از
بچه ای که توی راه بود میگفتن 
مادراشون با ذوق دست همدیگه رو گرفته بودن و از اینکه قرار بود برای نوه شون چیکار کنن حرف میزدن 
سر کج کرد و بوسه ای روی موهای بکهیون گذاشت 
کریس سمتشون اومد و با چشمکی بهشون تبریک گفت 
سهون دست پشت کمرشون گذاشت و با چند ضربه ازشون تشکر کرد که قوی بودن و محکم پای بچه ی کوچیکشون موندن 
----------------------

┏━━━━━✧•༺❈༻•✧━━━━━┓
بهانه ها، میخ هایی هستند که انسان با آن ها خانه ای از
شکست برای خود میسازد....

- جیم ران
┗━━━━━✧•༺❈༻•✧━━━━━┛

No copy
Writer: @Castle_Demon
Channel: @ChanBaekisMine

HaumeaWhere stories live. Discover now