✿𝙽𝚒𝚗𝚎𝚝𝚎𝚎𝚗 𝙿𝚊𝚛𝚝✿

211 60 0
                                    


کیونگسو بلاخره از شوک خارج شد و به لوهان نگاه کرد.
هیچ وقت به فکرش هم نمی‌رسید یک روز یکی از اون اشرافزاده های مدرسه اشون رو توی این بازارچه کوچیک ببینه.

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟

کیونگسو نگاه خالی از حسی به لوهان کرد.
دیگه براش مهم نبود بقیه وضعیت مالی داغونش یا یتیم بودنش و بفهمن چون هرکاری هم میکرد نمیتونست خودشو هم سطح اونا کنه!

-کار میکنم.

کوتاه و مختصر جواب داد و تعجب لوهان و سهون و دوبرابر کرد.

-چرا؟
-لوهان به ما ربطی نداره...میتونی بری.

سهون بدون هیچ حسی حرفش رو زد و چاپستیکش رو برداشت.
کیونگسو برای اولین بار از سهون متشکر بود چون واقعا نمیدونست چجوری باید زندگی نکبت بارش رو برای لوهان تعریف کنه اونم الان!
با رفتن کیونگسو، لوهان هنوز خیره بهش بود.
چون از بچگی توی ناز و نعمت بزرگ شده بود هیچ وقت به این فکر نکرده بود که یکی که همسن و سال خودش باشه در حال کار کردنه!
و از همه مهم تر اون شخص یکی از همکلاسی هاش باشه!

حدود چهل دقیقه ی بعد بود که هر دو تصمیم به رفتن گرفتن موقع خروج از مغازه با کیونگسویی روبه رو شدن که داشت ظرف های روی میز رو جمع میکرد.
سهون دست لوهان و گرفت و توی جیبش گذاشت.
کیونگسو متوجه نگاه خیره ی کسی شد و به محض بلند کردن سرش با لوهان و سهون دست تو دست هم مواجه شد.
به چشمای لوهان نگاه کرد و متوجه این شد که سوالات زیادی توی مغزش درحال رفت و امده.
سهون متوجه نگاه خیره اون دونفر به هم شد و بدون توجه به کیونگسو؛ لوهان و به سمت ماشین کشید.
لوهان با کشیده شدن دستش توسط سهون نگاه آخری به کیونگسو انداخت و لبخند کم رنگی روی لباش نشست.
کیونگسو به زوج روبه روش که هر لحظه ازش دورتر میشدن نگاه کرد و بار دیگه حسرت چیزی رو خورد که نمیتونست داشته باشتش!
اون دونفر انگار برای هم ساخته شده بودن.
اما اگه لوهان اون کسی رو که دستشو گرفته خوب نمیشناخت کیونگسو خوب میدونست اون هم یکی لنگه دوستش کایه!
کسی که کیونگسو فقط از دور میتونست نگاهش کنه و برای دوست داشتن اون آدم به خودش فحش بده!

❍❀❍❀❍❀❍❀❍❀❍

مداد توی دستش با مهارت زیاد روی برگه ی سفید زیر دستش طرح میزد.
ساعت ها بود که حتی برای خوردن یک قطره آب هم سرش رو از روی اون تیکه کاغذ بلند نکرده بود.
خسته شده بود اما باید طرحش رو تموم میکرد!
این قدر تمرکزش بالا بود که حتی متوجه این هم نبود که الان پونزده ساعته که هیچ تکونی از روی صندلیش نخورده و متوجه آدمی که هر از گاهی بهش سر میزد اما جلو نمیومد تا مزاحم کارش نشه هم نبود!
اما دیگه زیادی صبر کرده بود پس قدم هاش رو به سمت میز برداشت و پشت صندلی ایستاد و دستاش و دور گردن همسرش محکم کرد.
با بالا پریدن بکهیون هیس آرومی توی گوشش گفت.

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt