✿𝚃𝚠𝚎𝚗𝚝𝚒𝚎𝚝𝚑 𝙿𝚊𝚛𝚝✿

219 60 10
                                    


ساعت از سه شب گذشته بود که صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوش های تیزش رسید و از خواب بیدارش کرد.
قدم هایی که آروم حرکت میکردن رو شمرد تا وقتی کامل توی دیدش قرار گرفت.

-ساعت یک بعد ازظهر تا الان که سه دقیقه به چهار صبحه...یعنی پونزده ساعت و پنجاه و شش دقیقه بیرون از خونه بودی!

کیونگسو از روی کاناپه بلند شد و روبه روش ایستاد که بوی غلیظ ادکلن و مشروب حالش رو بد کرد و یک قدم عقب رفت.

-کی میخوای این عادت مزخرفتو ترک کنی؟

کیونگسو اخمی روی پیشونیش نشست و دستش رو محکم گرفت.

-تو چی..تو کی میخوای هرزگی تو بزاری کنار؟!
-حواست به حرف زدنت باشه دو کیونگسو!
-چرا؟..مگه دروغ میگم؟
-به تو چه!..هان...به تو چه من چیکار میکنم؟..تو اصلا کی هستی؟..بابامی؟.داداشمی؟..شوهرمی یا دوست پسرم؟..کدومشونی؟؟؟
-هیچ کدوم از این افرادی که گفتی نیستم...و دوستم ندارم باشم...در عوضش من پسر خاله اتم!...کسی که مسئولیتت باهاشه!
-هه..منو نخندون کیونگسو!
-خوب اون گوشای کرت رو باز کن...اگه فکر کردی میتونی با هرزگی کردن پول در بیاری باید بهت بگم این اتفاق نمیوفته!
-چرا؟...حسودیت میشه؟..خوب بگو عزیزم...نا سلامتی پسر خاله امی...!..اگه اینقدر منو میخوای فقط کافیه بهم بگی تا پاهامو برات باز ک.‌..

با تو گوشی که از سمت کیونگسو توی گوشش خورد صورتش به سمت مخالف چرخید.

-زیادی داری از حدت میگذری جو هاسول!
-تو چطور..
-تو نمیتونی خودتو با اون آدمای سطح بالا یکی کنی!
هیچ وقت نمیتونی عین اون آدما توی پول غرق بشی!
چون همه زندگیت پر از دروغه!..دروغهایی که اگه فقط یک نفر از اون آدمای اطرافت بفهمن دیگه تو رو آدم حساب نمیکنن..دیگه چه برسه به این که دنبالت بگردن!...اولینشون هم همون کیم کای..کسی که فقط به مادیات اهمیت میده!

هاسول به کیونگسو نزدیک شد و یقه ی تیشرتش رو توی مشتش گرفت.

-میخوای چی رو ثابت کنی؟
-هیچی رو!...فقط میخوام از خواب قشنگی که داری میبینی بیدارت کنم!
-امشبو خوب یادت باشه کیونگسو...یه روزی همین هرزه ای که میگی اونقدری پولدار میشه که امثال عین تو که هیچ عین اون کیم کای حرومزاده هم به گرد پاش نرسن!
-اگه عمرم کفاف بده دوست دارم اون روزو ببینم...ببینم چند نفر دیگه رو میخوای بخاطر رسیدن به پول زمین بزنی.
-میبینی...اینو بهت قول میدم.

یقه ی کیونگسو رو ول کرد و بعد از برداشتن کیفش از خونه بیرون رفت.

❍❀❍❀❍❀❍❀❍❀❍

غلتی توی جاش خورد که به چیزی برخورد کرد.
دستشو حرکت داد تا اون سد رو از راهش کنار بزنه ولی اون چیز نسبتا سفت نه تنها کنار نرفت بلکه حرکت هم کرد.
لوهان با ترس چشمش رو باز کرد و صورتش رو برگردوند که با جسم خوابیده ی سهون روبه رو شد.
با کمی فکر کردن و آنالیز کردن این که الان کجاست و برای چی اینجاست آروم شد و دوباره توی آغوش گرم سهون خوابید.
اما زیاد طول نکشید چون صدای زنگ ساعت حتی سهون رو هم بیدار کرد.
سهون تکونی خورد و با خاموش کردن ساعت دوباره به خوابیدنش ادامه داد؛ ولی اینبار تن لوهان رو هم توی حصار دستاش کشید.
لوهان هنوز چشماش گرم نشده بود که با یادآوری اینکه باید برن مدرسه چشماشو باز کرد و سریع از جاش بلند شد امروز امتحان ریاضی داشتن و اون تمام دیروز رو با سهون خوش گذرونده بود و لای کتابش رو هم باز نکرده بود.

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora