❀ℕ𝕚𝕟𝕖𝕥𝕪 𝕋𝕙𝕣𝕖𝕖 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

126 30 39
                                    


از ماشین پیاده شد و به عمارتی که نوزده سال پیش به بدترین شکل ممکن ترکش کرده بود نگاه کرد.
هنوز عین قبل بود و هیچ تغییری نکرده بود.
ناخواسته اشک توی چشماش حلقه زد که با نشستن دست چانیول دور کمرش سعی کرد اون اشک مزاحم رو پس بزنه.
به چهره ی چانیول نگاه کرد و لبخند روی لبش بهش قدرت دوباره داد.
دست چانیولو محکم گرفت و چند قدم جلوتر رفت اما ایستاد!
دلشوره ای به دلش افتاده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود.
چانیول به چهره ی مضطرب بکهیون نگاه کرد.

-خوبی؟
-نمیتونم!

چانیول بکهیونو به سمت خودش چرخوند و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه!

-بک!
-نمیتونم یول‌..میترسم!

چانیول بکهیونو توی آغوشش گرفت و روی موهاش بوسه ای زد.

-ترس نداره عزیزم!...نگران هیچی نباش!..تو تا اینجا اومدی..پس این دو قدم دیگه چیزی نیست!..باشه؟

با ریکشن نشون ندادن بکهیون چانیول دو طرف صورت بکهیونو گرفت و لباشو بوسید و اهمیتی به نگاه تند چهیونگ نداد!
با جدا شدن لبهاشون بکهیون دوباره آرامش از دست رفته اشو به دست آورد و لبخندش دوباره روی لبهاش اومدن.
دست چانیولو گرفت و استوار و محکم به سمت پله های عریض عمارت حرکت کردن.
از پله ها که بالا می‌رفت قلبش ذره ذره فشرده میشد هر قدمی که برمی‌داشت خاطراتش بیشتر به مغزش حجوم میاوردن!
با قرار گرفتن در ورودی عمارت نفس عمیقی کشید و با دیدن پدر و مادرش که دم در منتظرشون بودن چشماش اشکی شد.
چانیول لرزش دست بکهیون رو احساس می‌کرد و دستشو محکم تر از قبل فشرد تا استرسش کمتر بشه.
با ایستادن مقابل پدرش همه اتفاقات گذشته درست مثل یک فیلم از جلوی چشماش رو شدن.

-خوش اومدی عزیز دلم!

ناوون بکهیونو بغل کرد و با چشم تو چشم شدن با چانیول بکهیونو از بغلش جدا کرد و به چانیول که حالا از قبل هم بلندتر شده بود و صورتش جا افتاده شده بود نگاه کرد و بازوهاشو گرفت و اشکش روی گونه اش ریخت.

-چانیول!.

چانیول ناوون رو بغل کرد که باعث شد ناوون اشکی بریزه.

-مادر.
-خوش اومدی...خیلی خوش اومدی پسرم.

ناوون از بغل چانیول بیرون اومد و چشمش به پسری خورد که دسته گل بزرگی دستش بود و حدس زد اون پسر بچه نوه ی عزیزتر از جونشه!
قدمی بهش نزدیک شد و لوهان با دستپاچگی سلام کرد و دسته گلی رو که چانیول سر راهش خریده بود رو به سمت ناوون گرفت.

-بفرمایید.

ناوون لبخندی به لوهان زد و اون رو توی آغوشش کشید و اشک ریخت.
هیچ وقت فکرشو نمیکرد دیدن بچه ی بکهیون اینقدر براش دردناک و سخت و مهم تر از همه هیجان انگیز باشه!

-عزیز دلم..خوش اومدی نوه ی قشنگم...به خونه ی خودت خوش اومدی.

ناوون همینطور که توی آغوش لوهان اشک میریخت به زور خودشو از لوهان جدا کرد تا اون بچه رو از این بیشتر معذب نکنه!
ناوون با دیدن چهیونگ اشکاشو پاک کرد و ابروهاشو بالا انداخت.

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Où les histoires vivent. Découvrez maintenant