دست و پاهاش شل شده بود و عکس توی دستش میلرزید!
باور کردن این عکس براش خیلی سخت بود!
به سختی خودشو به صندلی رسوند و روش نشست.
پاکت زرد رو روی میز خالی کرد و بیشتر از قبل شوکه شد!
نمیتونست اون همه عکس که همشون نشونه ی خیانت سوهو به کریس بود رو توی عقلش بگنجونه!
به عکسای بعدی نگاه کرد که توی بیمارستان گرفته شده بودن!
اونروز رو یادش اومد که توپ توی بینیش خورده بود و با لوهان رفته بودن بیمارستان و سوهو اومد!!
اشکش روی عکس چکید.
باورش نمیشد که اپای دوست داشتنیش که یقین داشت هیچ وقت اشتباه قدم برنمیداره و حرف نمیزنه واقعا به کریس خیانت کرده بود!
دعواهاشونو به یاد آورد و حالا متوجه اصل ماجرا شده بود!
یکی یکی عکسارو میدید و این اشک بود که از چشماش میریخت چون باور کردنشون سخت بود!شنیدید که میگن اونقدری به یکی اعتماد و باور دارم و عین یه بت میپرستمش؟ و هر کاری کنه هم متوجه نمیشی چون یقین داری اون بت هیچ اشتباهی نمیکنه! چون اون بت شده خدات!..شده الگوت!..و وقتی چشمت باز میشه درست مثل ابراهیم تبر به دست میگیری و هرچی بت از اون خدات ساختی نابود میکنی! چون دیگه چشمت باز شده و نمیتونی اون بت رو که ازش یه آدم ساختی سنگی ببینی! و این درست وضعیت سهون بود!
اون از سوهو یه خدا ساخته بود که مطمئن بود که هیچ وقت اشتباه نمیکنه اما حالا داشت مدارکی رو میدید که فهمیده بود خداش هم گناه کرده!
نمیدونست چند ساعت اونجا بود و به عکسها و خیانت های پدرش نگاه کرده بود اما هنوز هم نمیتونست باور کنه که داره درست میبینه و هر لحظه منتظر بود از خواب بیدار بشه!
روزهای بچه گیش و دعواهای اپاهاش از جلوی چشماش رد میشدن و بیشتر بهش مهر تایید میزد!
سخت بود فهمیدن اینکه پدرت خیانتکاره!
اولین بار بود که سهون به این حال و روز افتاده بود و نمیدونست باید چیکار کنه!
اصلا کریس اگه میدونست پس چرا رفتارش با سوهو عوض نشده بود؟
چرا جدا نشده بودن؟..مگه آخر همه خیانت ها جدایی نیست؟..پس چی؟
گوشیش که زنگ خورد از خیره بودن به عکسها و فکرو افکاری که داشتن مغزشو سوراخ میکردن دست کشید و به اسم روی گوشیش نگاه کرد!
قدرت تحلیل هیچ چیزی رو نداشت و نمیدونست داره چیکار میکنه!
انگار مغزش قفل شده بود و قدرت فکر کردن رو ازش گرفته بود!.و به هیچی جز چهره ی توی اون عکسا فکر نمیکرد!
اصلا نفهمید که چطور گوشی رو جواب داد و حتی نفهمید که کی پشت خط بود!
حتی متوجه اینم نبود که چجوری اون عکسارو جمع کرد و توی گاو صندوق برگردوند و حتی نفهمید که چجوری با اون حالش سوار ماشین شد!
اصلا متوجه رانندگیشم نبود و نفهمید چجوری سر از بار در اورد!
حتی نفهمید که دختر روبه روش کیه!
حتی متوجه مست کردنشم نشد!
حتی نفهمید که داره چه غلطی میکنه!
و کاری که نباید انجام میشد بلاخره انجام شد!
چون تموم ذهنش درگیر عکسی بود که دیده بود!************
در اتاقو باز کرد و واردش شد و به سمت تخت رفت.
چهیونگ چشماشو بسته بود و به دستش نوار قلب و خون وصل شده بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎
Fanfic❀فصل اول کامل شده✔︎ ❀فصل دوم درحال آپ✍︎... ❀کاپل اصلی فصل اول:کریسهو،هونهان ❀کاپل فرعی فصل اول:چانبک،کایسول ❀کاپل اصلی فصل دوم:هونهان،کریسهو،چانبک،کایسو ❀کاپل فرعی فصل دوم:سولی،هاسون ♥︎ژانر:هپی اند-سداند-امپرگ-اسمارت-مدرسهای-عاشقانه ∞زمان آپ:شنبه...