❀𝕆𝕟𝕖 𝕙𝕦𝕟𝕕𝕣𝕖𝕕 𝕒𝕟𝕕 𝕊𝕖𝕧𝕖𝕟 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

83 32 25
                                    

لوهان هیچ وقت حتی به ذهنشم نرسیده بود که جوهان عموش باشه!!
جوهان با حس کردن نگاه خیره ای روی خودش نگاهشو از برادری که برای اولین بار میدیدش گرفت و به شخصی که داشت با نگاهش سوراخش میکرد داد !
با دیدن لوهان اول اخمی کرد و بعد ابروهاشو بالا انداخت و خنده ی ناباوری کرد و بهش نزدیک تر شد.

-پارک لوهان؟!..بیخیااال

جوهان بدون هیچ سلام یا احوالپرسی یک راست مستقیم به سمت لوهان رفت.

-شما همدیگرو میشناسید؟

چهیونگ با کنجکاوی پرسید.
جوهان جلوی لوهان شوکه شده ایستاد.

-معلومه که همو می‌شناسیم.. مگه نه لوهان؟..هه..واقعا من عموتم؟...اوه...کی فکرشو میکرد پارک جوهان عموی پارک لوهان ازآب در بیاد!...هه سهون بفهمه حتما شوکه میشه..مگه نه؟

جوهان با مسخره بازی حرفاشو زد و لوهان جوابی بهش نداد.
بکهیون که اصلا از بی احترامی کردن جوهان خوشش نیومده بود زیر گوش لوهان گفت میشناستش و لوهان هم در جوابش سرشو تکون داد.

-دوست سهونه.

جوهان پوزخندی زد و خواست صحبت رو ادامه بده که خدمتکار اومد و برای شام صداشون زد.
همه یکی یکی از سرجاشون بلند شدن و به سمت میز غذا خوری رفتن و لوهان با تنه ای که به جوهان زد از کنارش رد شد و اونو بی اهمیت جلوه داد!
جوهان پوزخندی زد و اون هم به سمت میز رفت.
شام توی سکوت خورده شد، البته اگه حرفهای گاه و بی گاه چهیونگ رو سانسور کنیم!
بعد از تموم شدن غذا همه از سر میز بلند شدن و به سمت نشیمن رفتن البته به غیر از ایون وانگ و چهیونگ که راهشون رو به سمت اتاقی کج کردن.
جو بینشون متشنج بود.
کسی صحبتی نمیکرد و فقط نگاه های خیره ی جوهان و لوهان به هم و چهره ی اخموی بکهیون به چوری و لبخند چوری به چانیول رد و بدل میشد!
این بین فقط چانیول بود که به سرامیک های کف زمین خیره شده بود و یوان یوان که نگاهشو بین اون چند نفر رد و بدل میکرد!..و بقیه اشون جوری بودن که انگار دشمن خونی همدیگه ان‌!
لوهان نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.

-کجا میری؟

لوهان به بکهیون نگاه کرد.

-دستشویی.

بکهیون دیگه چیزی نگفت و یوان یوان بهش دستشویی رو نشون داد و گفت که توی راه رو قرار داره.
خودشو به راه رو رسوند و وارد دستشویی شد و روبه روی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد.
این طور که بوش میومد جوهان قرار بود براش مشکل ساز بشه و اون باید خودشو از الان آماده کنه!
دستاشو شست و از دستشویی خارج شد و همین که خواست از راه رو خارج بشه در نیمه باز اتاقی توجه اش رو جلب کرد.
داخل رو نیم نگاهی انداخت و مادر بزرگ و پدربزرگش رو دید.
مادر بزرگش فلشی که دستش بود رو روی میز گذاشت.
لوهان نزدیکتر شد تا واضح تر ببینه و بشنوه که اونها چی میگن..چون بنظرش یکم مشکوک بود!

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora