❀𝔼𝕚𝕘𝕙𝕥𝕪 𝔽𝕠𝕦𝕣 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

82 40 22
                                    

وارد رستوران شدن و به سمت میز و صندلی‌ای رفتن.
بکهیون قبل از اینکه بشینه جونهو صندلی رو براش عقب کشید تا راحت تر بتونه بشینه!
بکهیون نیم نگاه خیره ای به جونهو کرد و روی صندلی جا گرفت.
جونهو طرف دیگه ی میز نشست و دستاشو توی هم قفل کرد و با لبخند به بکهیون نگاه کرد.
بکهیون نگاه خیره ی جونهو رو دید اما اهمیتی نداد و به منوی غذاها خیره شد.
حس خوبی به بودن اونجا نداشت اما اون پسر سمج زیادی روی نروش میرفت!
با اومدن گارستون و دادن سفارششون جونهو سر بحث و باز کرد و بکهیون هم فقط چون حوصله اش سر رفته بود همراهیش کرد.

-شنیدم خودت به تنهایی تونستی برندتو بسازی!
-به تنهایی که نه...ولی خوب میشه گفت.
-چیشد که اصلا تصمیم گرفتی طراح بشی؟

بکهیون دستشو زیر چونش گذاشت و توی خاطره ی دوری غرق شد.

-کلا از بچگی به مد و فشن علاقه داشتم همیشه توی رویاهام خودمو کنار کارل لاگرفلد و جان پول گاولتیر میدیدم...این دونفر الگوهای بزرگ من بودن از همون زمان.
-میتونم یه جرئت بگم کارات از اون دونفرن بهتره!
-هه..نمیخواد اقرار کنی!..من حتی کل عمرمم کار کنم باز به پای اون دوتا نمیرسم!
-اقرار نمیکنم...واقعا میگم!

بکهیون چیزی نگفت و فقط به لبخند کوچیکی بسنده کرد.

-خانواده اتون حتما کلی بهتون افتخار میکنن!

لبخند بکهیون تلخ شد.

-خانواده...اونا حتی نمیدونستن من چیکار میکنم سالها از هم خبر نداشتیم تا همین چند وقت اخیر...کل این سالها...اگه حمایت همسرمو نداشتم شاید هیچ وقت به اینجا نمیرسیدم.
-چرا..دعوا کرده بودین؟
-یه جورایی قطع ارتباط!
-به خاطر...چانیول‌شی؟

بکهیون سرشو تکون داد و از شرابی که گارسون براشون آورده بود کمی نوشید.

-ارزششو داشت؟

بکهیون به جونهو نگاه کرد.

-اره...ارزششو داشت!

جونهو لبخند ریزی زد.

-حتما خیلی دوسش داری!

بکهیون لبخندی زد و جونهو به جرعت میتونست بگه اون زیبا ترین لبخندی بود که از بکهیون دیده بود.

-اگه دوسش نداشته باشم میمیرم!

لبخند جونهو از لبهاش پاک شد و نگاه خیره اش به بکهیون میگفت که ادامه بده.

-فکر نکنم روزی بتونم بدون اون به زندگیم ادامه بدم.
-معلومه خیلی وابستشی!
-اهوم...و همینه که عصابمو خورد میکنه!

به صفحه گوشیش نگاه کرد نه پیام و نه زنگی از طرف چانیول نداشت و این قلبشو می‌فشرد.

-تا حالا از هم دور نبودین؟

بکهیون دوباره لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست.

-فقط تایمی که سرکاریم...بیشتر از این نه!
-چطور ممکنه؟
-گفتم که...نه من میتونم بدون اون...نه اون میتونه بدون من!...توی این نوزده سالی که ازدواج کردیم یکبارم نشده که بدون هم مسافرت یا ماموریتی بریم...هرجام که میریم تا شب خودمونو به هم میرسونیم.
-این هم خوبه هم بد!

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Where stories live. Discover now