❀𝔽𝕠𝕣𝕥𝕪 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

155 49 10
                                    


-بیرونتون کردن؟

بکهیون لبخند تلخی زد و سرش رو آروم تکون داد.

-نه اونجوری..ولی خوب...اون روزا...خیلی سخت بود..ولی...باعث شد قدر همو بیشتر بدونیم.
-خانواده اتون چجوری فهمیدن؟

بکهیون فنجون دمنوشش رو روی میز گذاشت.
خاطرات گذشته براش دردناک بودن..مخصوصا برای اون که اون زمان به خانواده اش وابسته بود!

-اگه نمیخواید بگید مشکلی....
-خودمون گفتیم..

کیونگسو حرفش نصفه موند و ترجیح داد سکوت کنه تا بکهیون ادامه حرفش رو بزنه.

-من و چان... یکسال بیشتر نبود که به هم اعتراف کرده بودیم...و توی رابطه بودیم...یادمه اون زمان خیلی میترسیدیم از لو رفتنمون..18 سالمون بیشتر نبود...حق داشتیم بترسیم...اون زمان اصلا رابطه ی خوبی با همجنسگراها نداشتن... به ندرت پیش میومد که با این قضيه مشکلی نداشته باشه!
همون روزا بود که فهمیدم لوهانو باردارم...ترسیده بودم..و از طرفی هم باور نمیکردم چون تاحالا ندیده بودم مردی باردار بشه!...هر دومون سردرگم بودیم...نمیدونستیم باید چیکار کنیم!...پیش چندتا دکتر رفتیم...و اونها بیشتر از ما تعجب میکردن!...این موضوع باعث ترس و وحشتمون شده بود..تصمیم گرفتیم یه جوری بندازیمش...اون زمان فکر میکردیم اگه خانواده هامون می‌فهمیدن مرگمون حتمیه...اما..وقتی برای اولین بار ضربان قلب لوهانو شنیدیم...دست و پامون شل شد..یه حس جدید بود،..یه حس غیر قابل توصیف!..من داشتم یه موجود کوچولو رو توی وجودم پرورش میدادم!..اون روز چانیول بهم قول داد که از هردومون مراقبت میکنه..هه یجورایی حس مسئولیت پذیری داشت.
شکمم روز به روز داشت بزرگ میشد،و اشتهای من بیشتر،..این برای منی که اون زمان زیاد چیزی نمی‌خوردم تعجب آور بود...خیلی با چانیول بحث کردیم و آخر تصمیم گرفتیم بهشون بگیم...دقیقا روز سالگرد ازدواج مامان بابام.

-شما و چانیول‌شی ارتباط خانوادگی داشتین؟
-اهوم..آره...من و چان باهم بزرگ شدیم،هر لحظه از زندگیمونو باهم بودیم.
-بعدش چی شد؟

کمی مکث کرد و نفسش رو تازه کرد.
یادآوری اون روز برای اونی که سالها موررشون نکرده سخت و دشوار بود.

-اون روز....همه چی بهم ریخت...خانواده هامون عصبانی بودن و باور نمیکردن...فکر میکردن داریم مسخره بازی درمیاریم...پدر چانیول...به خاطر اینکه چانیول گفت گیه توی گوشش زد...و وقتی چانیول چیزی نگفت و دوباره حرفش رو تکرار کرد...همه تقریبا باور کرده بودن که باهمیم....ولی اینکه من باردارم رو نه!...کار به جایی رسید که همون شب دوباره ازم آزمایش گرفتن...پدرم با دونستن اینکه واقعا باردارم توی گوشمون زد و چانیولو تهدیدش کرد که ازش شکایت میکنه..چانیول و خانواده اش رو از خونه بیرون کرد و منو با کتک توی اتاق زندونی کرد...سه روز تمام هیچی بهم ندادن بخورم..حتی آب...خیلی ضعیف شده بودم...هیچ امیدی نداشتم دیگه بتونم از اون اتاق سالم بیرون بیام،...روز سوم بود که بلاخره در اتاق باز شد...چیزی یادم نمیاد چون همون موقع بیهوش شدم...وقتی بیدار شدم صدای دعوا از طبقه ی پایین میومد..تنها شانسی که آوردم در قفل نبود و تونستم برم ببینم چیشده!...چانیول به زور وارد خونه شده بود و...همش میگفت...بکهیون منو دوست داره....مثل اینکه...بهش گفته بودن دوسش ندارم و بچه رو انداختم...اون موقع خودمم فکر میکردم بچه ام افتاده،چون هیچ جونی توی تنم نبود..و وقتی هم بیدار شدم بهم سرم وصل بود.
صورت چانیول خراش برداشته بود،گوشه ی لبش کبود بود و همینطور لباسهاش خاکی.
با دیدنش توی اون وضع دیوونه شدم،..به سمتش دوییدم و بغلش کردم، بیش از حد دلتنگش بودم، اما... نامردی که درحقش کرده بودم این بود که فکر میکردم تنهام میزاره و میره!...اما اون هیچ وقت اینکارو نکرد.
اونم به زور فرار کرده بود تا خودشو به ما برسونه ، کلی هم کتک خورده بود...چهره اش خیلی داغون بود.
جلوی خانواده اش ایستاده بود و پیش من اومده بود.
اون روز منم شجاعتمو جمع کردم و جلوی پدرم ایستادم و توهیناشو تحمل کردم، اون روز یه حس پشتیبانانه از طرف چانیول بهم منتقل شده بود حسی که باعث شد بهش اطمینان کنم با قدرت با خانواده ام بجنگم و بگم چانیولو میخوام.
اون روز پدرم یه حرفی رو بهم زد...حرفی که.... هیچ وقت از یاد نبردم.
(-اگه با اون پاتو از این در بیرون بزاری،هیچ وقت حق نداری برگردی!...حتی برای مرگ من... دیگه بچه ای به اسم بیون بکهیون که مایع ننگمه ندارم.)
اون لحظه دستای چانیول که دستمو گرفته بود شل شد،چانیول میدونست چقدر به خانواده‌ام وابسته ام،اما من میخواستم یه خانواده جدید بسازم،با کسی که دوسش دارم!...دست چانیول رو محکم گرفتم و اون خونه رو ترک کردم،برای همیشه،و بدون هیچ وسیله ای،حتی کیف پول یا پاسپورت و آیدی کارتم!...فقط با همون لباس های تنم.

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Where stories live. Discover now