❀𝔼𝕚𝕘𝕙𝕥𝕚𝕖𝕥𝕙 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

82 38 35
                                    


توی بچگی هیچ قدرتی برای فکر کردن به عشق رو نداشتیم!..نه که نداشته باشیماا نه!...قدرت فکر کردن به دردشو نداشتیم!.دردی که با بزرگ شدنمون و فهمیدنش ذره ذره ذوبمون کرد..درست مثل کوره ای که آهنی رو ذوب میکنه!..کی فکرش رو میکرد عشقی که توی بچگی قشنگ و دوست داشتنی میدونستیمش توی بزرگسالی ازش واهمه داشته باشیم؟...کی فکر میکرد عشق قرمز رنگ که با مداد سرخی روی کاغذ میکشیدیم تبدیل به یه قلب شکسته و سیاه بشه؟...کسی فکرشو میکرد؟
درد عشق و میشه بنظرتون با چی مثال زد؟
زهر؟...خنجر؟...شیشه؟...پرت شدن از پرتگاه؟...هیچ کدومشون!
درد عشق و میشه با کاغذ فقط مثال زد!..همون قدر سفید و بی نقص و بدون آزار که میتونی هر طرح و نوشته ای که داری رو روش بیان کنی!..اما میدونی دردش کجاست؟...همون جایی که ازش غافل میشی و یک آن دستت رو میبره!...زخمش اون قدر عمیق نیست اما دردش طاقت فرساست!..چون تو از کاغذ هیچ انتظاری نداری!...و همین دست کم گرفتن کاغذ باعث میشه سوزش دستت رو توی قلبت حس کنی!
از پنجره به بیرون نگاه میکرد، خورشید داشت آروم بیرون میومد و به لوهان خبر میداد که یک روز جدید شروع شده!...تمام شب رو پشت به سهون و بدون لحظه ای چشم روی هم گذاشتن سپری کرده بود غافل از اینکه پسر کنارش هم تا صبح چشم روی هم نذاشته بود و به رسوایی هایی که راه انداخته بود فکر میکرد و بار دیگه به نامزد غمزده اش حق میداد.
لوهان از روی تخت بلند شد و نشست، از درد توی کمر و باسنش کمی چشماشو محکم فشار داد و نفس عمیقی کشید.
نمیدونست چرا باهاش شبش رو گذرونده بود!..فقط میدونست میخواد اون پسرو هرطوری که شده سمت خودش نگه داره!..حالا با اجبار.... یا رابطه!
به سمت چپش نگاه کرد و با سهون چشم تو چشم شد، توقع این رو نداشت که اون هم بیدار باشه!
لحاف رو از روی خودش کنار زد و بدون اهمیتی به سهون از روی تخت بلند شد.
سهون به لوهان و حرکاتش که داشت لباس هاشو می‌پوشید نگاه کرد.
هیچ وقت فکرشو نمیکرد که یک کنجکاوی بچگانه حال و روزشون رو به اینجا بکشونه!

-خوبی؟

لب باز کرد و از لوهان که حالا خم شده بود و کتش رو از روی زمین برمی‌داشت گفت.
لوهان بدون اینکه جواب سهون رو بده کتش رو روی دستش انداخت و به سمت کلید چراغ رفت و روشنش کرد که باعث شد سهون چشماشو محکم ببنده.
لوهان با نگاهش روی زمین رو کندوکاو میکرد تا اثری از کلیدی که شب قبل پرتش کرده بود پیدا کنه و آخر زیر تخت چشمش به اون کلید طلایی رنگ خورد.
لباس های سهونو که سد راهش بودن با پا گوشه ای پرت کرد و خم شد و کلید رو از زیر تخت که سمتی بود که سهون خوابیده برداشت‌.

-لوهان؟

لوهان به چشمای سهون نگاه بی حسی کرد.
سهون از چشمای لوهان هیچی رو نمیخوند و این اذیتش میکرد.
نگاه یخی و بی تفاوت لوهان داشت عذابش میداد و سهون طاقت این نگاهو از لوهان نداشت!
لوهان برگشت و به سمت در رفت و کلید رو توی قفل گذاشت و چرخوندش و درو باز کرد.

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Onde histórias criam vida. Descubra agora