❀𝕆𝕟𝕖 𝕙𝕦𝕟𝕕𝕣𝕖𝕕 𝕒𝕟𝕕 𝔼𝕚𝕘𝕙𝕥 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

77 30 50
                                    


وارد کلاسش شد و خواست به سمت سر جاش بره که جوهان رو دید که روی میزش نشسته!
جلو رفت و درست روبه روش ایستاد.

-به به...ببین کی اینجاست!...پارک لوهان!...دوست پسر وو سهون و داماد آینده ی کریس وو!
-برو سر جای خودت بشین!
-اوه...بیخیال لو...کسی با عموش اینجوری صحبت نمیکنه!...برادر زاده ی عزیزم!

با حرف جوهان همهمه ای توی کلاس صورت گرفت.
لوهان نیم نگاهی به دورو برش انداخت و جانی رو دید که با ابروهای بالا پریده و با تعجب داشت بهش نگاه میکرد.!

-از خودنمایی کردن خوشت میاد نه!؟
-هه..لوهان...بیخیال پسر...به بچه ها بگو چه حسی داری که من عموتم؟!
-منظورت چیه؟!

لوهان و جوهان با شنیدن صدای سهون به سمتش نگاه کردن.
سهون با اخم داشت بهشون نگاه میکرد.

-اوه سهونا...توقع داشتم دیشب توی مهمونی خانوادگی پارک ببینمت!

سهون نزدیک تر اومد و کنارشون ایستاد.

-تمومش کن جوهان!

لوهان با تاکید گفت!

-چیه عمو جون؟...نکنه سهون نمیدونه خانواده ات کین؟!..هه..
-اینقدر چرت و پرت نگو!
-سهونا...دوست پسر عزیزت برادرزاده ی منه!
-چی؟!...این چرندیات چیه که میگی؟
-هه پس توام گول زدن؟
-گفتم تمومش کن!
-چیه؟...میترسی آبروی بابات بره؟...اوه ساری..باید بگم باباهات!
-منظورت چیه؟

لوهان به پشت سرش که هاسول بود نگاه کرد!
فقط همین یکی کم بود که کامل شد!

-باید به عرضتون برسونم لوهان دوتا بابا داره!...یعنی خانواده اش گی ان‌ و معلوم نیست برادرزاده ی قشنگمو از کدوم یتیم خونه اوردن هههههه!
-خفه شووو!

لوهان مشت محکمی توی صورت جوهان زد که باعث شد جوهان کمی خم بشه و فورا به سمتش حمله کنه که اگه سهون جلوشو نگرفته بود قطعا مشتش توی صورتش میخورد!

-چیه تحمل شنیدن حقیقتو نداری جوجه؟!...
-خفه شو جوهااان!

سهون بلند دادکشید.

-چرا خفه شمممم....تا دیروز داشتم به خوبی زندگیمو میکردم و خبر از شر خر دیگه ای هم نبود!...اما حالا به ظاهر برادرم که گی تشریف داره و خداروشکر میکنم که مامانم مامانش نیست که از قضا ازدواج هم کرده اونم بایه مرررد و یه پسر که درست همسن و سال منه و از شانس گوهم توی مدرسه ی منه که قبلا قصد به فاک دادنشو داشتم و بعدش گندش دراومد که دوست پسر دوستمه یهویی پیداش شده!!
-خفه شوووووووو

سهون محکم با مشت توی گونه ی جوهان کوبید!
از اینکه جوهان داشت به زبون می‌آورد که قصد به فاک دادن لوهان رو داشته عصبی شد و بقیه ی جمله اش براش اهمیتی نداشت!

-بفهم داری درمورد نامزد من حرف میزنی!!
-تو واقعا دیوونه ای سهون؟...خانواده ی اون گیه!
-منم گی ام!!..متوجه ی این نیستی؟...خانواده ی منم گی ان!.....مثل اینکه مخت تاب برداشته و نمیدونی چی داری میگی!
-اما سهون...
-دهنتو ببند جوهان!..نزار جنازتو بفرستم برای خانواده ات!...فکر کردی چون یه روزه فهمیدی عموشی حق گفتن این شرو ورارو داری؟!...بهت اجازه نمیدم به نامزد من توهینی کنی!...پس حدتو بدون!!...بعدشم من خانواده ی لوهانو به خوبی میشناسم چون از بچگی باهاشون بزرگ شدم اون وقت تو میخوای مثلا منو آگاه کنی؟...هه...به جرئت میتونم بگم اونا بهترین آدمایی‌ان که دیدم حتی بهتر از خانواده ی خودم!

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora