به پارت موردعلاقه ی من خوش اومدید☺️ووت بدید کامنت هم زیاااااد بزارید خلاصه میخوام این پارت و پارت شنبه رو حسابی بترکونید با کامنتاتون🤝🏻🫂
ببینم چه میکنید🦭🌹زندگی اونقدراهم که فکرش رو میکنید آسون نیست!
همیشه قرار نیست باب میل و سلیقه اتون رقم بخوره و شاید هم اصلا اونجوری که برنامه ریزی کردید پیش نره!!
اینو لوهان خوب متوجه شده بود، این زندگی ای نبود که برنامه اشو چیده بود!
همیشه فکر میکرد رابطه اش بدون هیچ اما و اگری قراره با سهون خوب باشه و در آخر باهم با عشق ازدواج کنن و زندگی خودشونو بسازن و بعد از چندسال هم بچه دار بشن!
تصور لوهان از زندگیش چیزی جز این نبود!
اما حالا نه تنها رابطه اش با سهون بد بود بلکه سهون بهش خیانت کرده بود و قرار مداراش رو زیر پاش گذاشته بود و از همه مهم تر الان توی شکمش بچشون در حال رشد کردن بود!
بچه ای که قرار بود با عشق به این دنیای کثیف و نامرد بیاد حالا با خیانت و شک و تردید شکل گرفته بود و لوهان نمیدونست باید چه تصمیمی بگیره!
یه تصمیم درست که باعث کشته شدن موجود زندهی توی شکمش میشه یا تصمیم اشتباه و بدبختی و عذابی که قراره برای خودش رقم بخوره!
روبه روی آیینه ایستاد و به شکمش خیره شد.
حالا که دقت میکرد وزن اضاف کرده بود و شکمش کمی جلو اومده بود!
دستشو روی شکمش گذاشت.
چطور تا امروز متوجه تغییراتی که توی بدنش شده بود نشده بود؟...با یادآوری اینکه همه ی این تغیراتو پای عصبی بودنش گذاشته بود آهی کشید.-باید باهات چیکار کنم؟
چشمای لوهان لرزید و بعد از ثانیه ای خیس شد.
اون هنوز هم دلرحم بود.
توی این سه روزی که خودشو توی اتاقش حبس کرده بود به همه چیز فکر کرد و امروز بلاخره روز تصمیم گیری بود!
تصمیمی که قرار بود روند زندگیشو عوض کنه!-متاسفم...که بابای خوبی برات نیستم و توروهم....توی این شرایط سخت گذاشتم...متاسفم کوچولو...که بابای بدی داری که فقط به خودش فکر میکنه..متاسفم.
سرشو پایین انداخت و به شکمش نگاه کرد.
-بابا برات جبران میکنه...قول میدم..اما الان...با کمک تو..بابا میخواد اون یکی باباتو برگردونه همونجایی که باید باشه!...خودخواهم نه؟...متاسفم...شاید بعدا ازم متنفرشی...ولی اینو بدون...اگه توام جای من بودی همین کارو میکردی!
به خودش توی آیینه نگاه کرد و اشکاشو پاک کرد.
تصمیمشو گرفته بود.
میخواست هر طور شده با کمک این بچه ی توی شکمش سهونو کنار خودش نگه داره و مطمئن بود که قرار هم نیست از سهون نه بشنوه.!..چون میدونست سهون چقدر عاشق بچه است!************
امروز توی کسل ترین حالت ممکنش بود و اصلا حال و حوصله نداشت!
پشت میز و روی صندلی جا گرفت و از چایی که توی فنجون روی میز بود نوشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/259645932-288-k752246.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎
Fanfic❀فصل اول کامل شده✔︎ ❀فصل دوم درحال آپ✍︎... ❀کاپل اصلی فصل اول:کریسهو،هونهان ❀کاپل فرعی فصل اول:چانبک،کایسول ❀کاپل اصلی فصل دوم:هونهان،کریسهو،چانبک،کایسو ❀کاپل فرعی فصل دوم:سولی،هاسون ♥︎ژانر:هپی اند-سداند-امپرگ-اسمارت-مدرسهای-عاشقانه ∞زمان آپ:شنبه...