✿𝚂𝚎𝚌𝚘𝚗𝚍 𝙿𝚊𝚛𝚝✿

449 91 9
                                    


چشم تو چشم شدیم!
اون با تعجب و من با عصبانیت!
سهونو محکم تر به خودم فشار دادم.

-خانوم چویییی؟
خانوم چویییببیی؟؟؟؟
-بله پسرم؟؟؟

بدون اینکه چشمامو از کریس بگیرم به خانوم چویی دستور دادم.

-سهونو ببرید تو اتاقش و تا زمانی که بیام پیشش بمونید!
-چشم

سهونو توی آغوش خانوم چویی گذاشتم و به رفتنشون چشم دوختم.
وقتی از دیدم خارج شدن نگاهمو به کریس دادم که حالا روی همون مبل نشسته بود و داشت از شرابش مینوشید.
با عصبانیت به سمتش رفتم و بدون توجه به اون سه دختری که با بیکینی دورش و پر کرده بودن جام شرابشو از دستش گرفتم و روی زمین پرت کردم که با صدای بدی شکست!

-برام مهم نیست چه غلطی میکنی کریس اینو همیشه هم بهت گفتم اما اینم گفتم که جلوی سهون از این کارا نکن!!!

بهم خیره شده بود!...بدون هیچ حرفی!

-نمیخوام توی ذهنش از پدر نمونش یه عوضی بسازه!..نمیخوام با اینجور چیزا دورو برش اونم عین پدرش بشه!...نمیخوام عین تو بشه کریس!!..پس به جای اینکه توی خونه ای که پسرت توشه از اینکارا کنی بهتره بری بیرون و هر غلطی که دوست داشتی کنی!!
نمیخوام کارات روی روحیه ی سهون تأثیری بزاره!

از جاش بلند شد و به اون سه تا دختری که بهشون میخورد اروپایی باشن رو با حرکت دستش گفت بیرون برن!
حالا توی سالن فقط منو کریس بودیم!
با هر قدمی که بهم نزدیک میشد چهرش هم سردتر میشد!
نگاهم به بدنش که حالا دکمه های پیراهنش باز شده بود افتاد که جای رژ لب اون هرزه ها روش بود که حالمو بهم میزد.

-اینجا خونه ی منه سوهو...و هرکاری بخوام توش انجام میدم!..کسی هم نمیتونه بگه چیکار کنم یا نکنم!
-پس بزار ما بریممم!!
-هه...دوباره که شروع کردی سوهو؟!...چندبار برات حرفمو تکرار کنم؟!..خسته نشدی؟

دستمو محکم گرفت و به خودش نزدیک تر کرد.

-این خونه مال منه!...وسایلشم مال منه!...

پوزخندی بهم زد و حرفشو کامل کرد!

-آدماشم مال منه!!
-ما شیع نیستیم کریس وو؟!
-نه...شیع..نیستین!...ولی متعلق به منین!!...و اینم توی خوابت ببین وو سوهو که بزارم بری!
-ازت متنفرم کریس!
-هه..بازم که حرفای تکراری میزنی عزیزم؟!
-تا کی میخوای منو توی این عمارت زندانی کنی؟
-اووم..شاید تا زمانی که آخرین نفسمو کشیدم!
-پس امیدوارم هر چه زودتر بمیری!
-اهوم..امیدوارم.

دستمو از دستش بیرون کشیدم و با یک نگاه تحقیر امیز بهش از سالن خارج شدم که با اون سه دختر روبه روبه شدم!
یکیشون که موهای حنایی رنگ و چشمای سبزی داشت و بیکینی مشکی رنگی پوشیده بود با اخم نگاهم میکرد که انگار ارث باباشو خوردم!
اخمامو بیشتر توی هم کشیدم.
هرزه هاش هم درست عین خودش رنگ عوض میکنن!
چطور میتونستن توی عمارت با بیکینی این طرف و اون طرف برن؟؟
با عصبانیت بدون اینکه کوچک ترین اهمیتی بهشون بدم از کنارشون رد شدم.
که صدای کریس رو شنیدم که بهشون میگفت برن داخل!
نگاهمو به در دوختم که حالا توسط دختری که موهای چتری کوتاه مشکی داشت و بیکینی سفیدی به تن داشت در حال بسته شدن بود.
دختر که دید بهش نگاه میکنم بهم چشمکی زد در و بست!
با نفرت چشمامو از اونجا گرفتم و به سمت طبقه بالا رفتم.
پشت در اتاق سهون ایستادم و قبل از وارد شدنم نفس عمیقی کشیدم.
دستمو روی دستگیره در گذاشتم و آروم بازش کردم و واردش شدم.
سهون و خانوم چویی رو دیدم که روی تخت نشستن و سهون به ماشین ابی رنگی که توی دستای کوچولوش بود نگاه میکرد.
خانوم چویی که متوجه من شد لبخند غمگینی زد و بدون اینکه بگم از اتاق بیرون رفت.
کنار سهون نشستم و دستمو روی شونه های کوچیکش گذاشتم.

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang