❀𝕆𝕟𝕖 𝕙𝕦𝕟𝕕𝕣𝕖𝕕 ℙ𝕒𝕣𝕥❀

88 32 25
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه🩷
ممنون میشم ازتون اگه به سوال های آخر پارت هم جواب بدید🩵

دکتر ژانگ به چهره ی بهت زده ی لوهان نگاه کرد و به این نتیجه رسید که بد گفته!

-ببین لوهان...شاید الان بگی مگه مردها هم حامله میشن و باید بگم آره این مورد محدوده اما هست و نیازی نیست بترسی!

لوهان از بهت خارج شد.

-خودم میدونم دکتر!..فقط..توقعشو نداشتم...حامله باشم!

به شکمش نگاه کرد.
یه موجود کوچولو درست توی زمان نامناسب اونجا قرار گرفته بود!

-چند وقته؟
-یه چیزی حدود سه ماه!

درست بود، اون بعد از شب تولد سهون دیگه باهاش نخوابیده بود..و از همه مهم تر اونشب نه از کاندوم استفاده کرده بودن و نه از قرص!
و الان توی این موقعیت فقط همین یکی رو کم داشت.

-میتونم الان بندازمش دیگه..نه؟

دکتر ژانگ به چهره ی تاریک لوهان نگاه کرد.

-بدون رضایت هردو والد و روند قانونی و نامه ی دادگاه متاسفانه نمیتونی بندازیش!..و از اونجایی که جنین تو توی هفته ی چهاردهم قرار داره باید بگم تنها راهش فقط جراحیه که اونم مراحل قانونی خودشو داره.
-ولی...این بچه نباید بدنیا بیاد!
-ببین لوهان...میدونم الان ترسیدی و نمیتونی درست تصمیم بگیری!...اما یه چیزو خوب یادت باشه..تو یه موجود زنده توی شکمت داری!..یه موجودی که نفس میکشه و ناراحتی و خوشحالیتو حس میکنه!...ضربان داره!...اون یه شیع یا وسیله نیست!...اون یه جنینه که کمتر از شیش ماه دیگه به این دنیای کثیف میاد!...حالا که این بچه شکل گرفته تو و اون شخص در قبالش مسئولید!
-اما...من...هنوز آماده نیستم!..همچی بهم ریخته!...دیگه هیچی عین قبل نیست که بخوام به سهون بگم بچه اش توی شکممه!!من...میترسم!
-درک میکنم...جای ترس داره اما اگه فکر میکنی اون بچه توی شکمت بودنش درسته ازش نترس!..بزار حالا که شکل گرفته چشماشو به روی این دنیای نامرد باز کنه.

لوهان دیگه چیزی نگفت.

-بهتره حتما پیش یه متخصص بری و کامل تر چکش کنی!...شاید با شنیدن صدای قلبش منصرف شدی از کشتن اون طفل معصوم.

چیزی نگفت و از جاش بلند شد.

-ممنون دکتر‌.
-میتونی هروقت خواستی بیای..تا جایی که بتونم کمکت میکنم.

لوهان سرشو تکون داد و به سمت در رفت.

-لوهان؟

به سمت دکتر برگشت و به چشماش نگاه کرد.

-اگه خورشیدو میخایی ،خیلی وقتام باید بسوزی:))

لوهان چیزی نگفت و از اتاق و در آخر از کلینیک خارج شد و توی پیاده رو مشغول قدم زدن و فکر کردن به بچه ای بود که هنوز معلوم نبود تا شیش ماه دیگه قراره به دنیا بیاد یا به زودی نفسش بند بیاد!
این اوج نامردی درحق اون طفل معصومی که هیچ گناهی نداشت بود.
باید با این دردسر جدید چیکار میکرد؟..نگهش می‌داشت یا هرجور شده بود از دستش خلاص میشد؟!
اصلا باید به سهون میگفت؟!...یا اینکه نمیفهمید بهتر بود؟!...کدوم راه درست بود؟!

𝙿𝚕𝚊𝚢 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙾𝚛 𝙻𝚘𝚟𝚎 𝙶𝚊𝚖𝚎Onde histórias criam vida. Descubra agora