مشکل اینجا بود
که هری نمیدونست جریان چی بود.نمیدونست برنامه ی جیمز برای لویی چی بود.
یا برای خودش.هیچ چیزی منطقی نبود. چطور کسی که به نظر نمیومد رابطه ی خاصی با لویی یا دزموند داشته باشه انقد از لویی و خودش منتفر باشه.
لحن دزموند و میشناخت. اون با آشناهایی که قصد انجام بیزینس.و باهاشون داشت اونجوری حرف میزد. خب..شاید یکم با جیمز صمیمی تر بود ولی نه اونقد که نشون بده خیلی آشنان.
حتی اگه بودن...اینجوری دلیل کمتری برای این بود که جیمز بخواد به لویی آسیب بزنه.
به طرف دیگه ی میز جایی که دزموند و جیمز کنار هم نشسته بودن.
-هری؟ تنها اومدی؛ لویی کجاست؟
دزموند بین خنده های مشترکش با جیمز گفت و هری مقابل نگاه از جمله جیمز قرار گرفت. جری بهش نگاه میکرد که انگار حتی نمیدونه لویی کی هست.+ سرش...شلوغ بود.
به سختی تونست کلمه هاش و انتخاب کنه و بعد به زور لبخندی روی لب هاش نشوند.دزموند به سمت جیمز برگشت: لویی و حتما باید ببینی؛ یکی از کساییه که قراره توی اون قرارداد که راجبش حرف زدیم سهم داشته باشه.
جیمز؛ دوباره نگاه نسبتا گیجی تحویل دزموند داد و لبخند زد.
-حتما؛ نمیتونم صبر کنم. چیزای زیادی راجبش شنیدم.هری نتونست نیشخند تلخش و کنترل کنه.
شام به زودی تموم شد و دزموند با دو نفر توی آلاچیق نشستن که طبق معمول؛ رو بروژه ای چیزی کار کنن. آهنگ نسبتا ملایمی بخش میشد که حوصله ی بقیه سر نره و به جز کسایی که با هم مشغول صحبت بودن؛ چند نفری شروع به رقصیدن کرده بودن.
- به چی انقد عمیق فکر میکنی؟
هری به جیمز که الان کنارش وایساده بود و داشت برای خودش از روی میز یکم بیشتر سالاد میریخت نگاه کرد.
میتونست بهش بگه؟بگه داره فکر میکنه منطقیه به دزموند چیزی بگه یا نه؟
جیمز میتونست به راحتی لویی و بکشه...درسته که بعد اونم دزموند جیمز و میکشت...ولی جیمز به هر حال سمش و میریخت.
و برای دلیلی که حتی هری نمیدونست چیه.
میتونست بگه؟
لویی بهش گفته بود با دزموند حرف بزنه ولی اون بهترین...- داری فکر میکنی افکارت و باهام در میون بزاری یا نه؟
هری فقط نگاش کرد.
YOU ARE READING
You can be the Boss daddy
Fanfictionمن بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که من از چیزی که به نظر میام خطرناک ترم... #1 Gangster #2 Louis Tomlinson #2 Stylinson #3 Larry #3 Larr...