هری با بداخلاقی رفت تو و لویی از چند سانتی متری پشتش دنبالش رفت.
بداخلاقیای هری یکم رو مخش میرفت. ولی اینکه هری وانمود میکرد از لویی نمیترسه، به نظرش کیوت بود..
با لبخند پشت هری راه رفت تو و از کنارش رد شد و بی توجه بهش از پله ها رفت بالا.
هری لویی و نگاه کرد و چشماشو چرخوند. اون زیادی مغرور بود.
هری رفت سمت اتاق پذیرایی و روی بالاترین مبل نشست. دستشو جلوی لباش نگه داشت و به رو بروش خیره شد.
'دیگه استراحت بسه. باید یه راهی پیدا کنم و از اینجا برم..نمیدونم چرا تا الانم موندم'
هری فکر کرد و از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره. به درختای بیرون نگاه کرد. به درای بزرگ عمارت. به نگهبانا به دوربینا به ماشینای دم در. چشماشو بست. باید یه راه لعنتی به بیرون این عمارت کوفتی باشه.
وایسا لویی یه جاهایی و گفت که هری نباید بره..پشت بوم. زیر زمین. خب از پشت بوم نمیشه جایی رفت این دور و برا ساختمونی نیست که بشه پرید اونور یا نه.. ولی زیرزمین چی؟
نه قبلش باید یه چیزی بخوره! هری وقت صدای شکمش و شنید، با خودش گفت. ساعت چند بود؟ هنوز وقت داشت صبحونه بخوره.
هری رفت به سمت اتاق ناهارخوری و پشت میز نشست..چرا هیچی رو میز نیست؟ با خودش گفت..
به ساعت نگاه کرد. ده و بیست دقیقه بود. یادش اومد که نایل گفته بود صبحونه فقط تا ده صبح سرو میشه.
لویی تاملینسون بزرگ، از دیر کردن خوشش نمیاد حتی اگه بیست دقیقه باشه!
هری زیر لب غر زد و سرش و گذاشت رو میز. باید تا ناهار صبر کنه و از صبح چیزی نخورده. این تاملینسونِ..
هری صدای گذاشته شدن یه ظرف رو میز و شنید. سرشو بلند کرد و یه ظرف پر از پنکیک تازه درست شده، توش دید. روش کره و شیره ریخته شده بود و معلوم بود هنوز داغه داغه.
سرشو بلند کرد. یه مرد جوون و بالای سرش دید. تا حالا تو عمارت ندیده بودش. اونکه دید هری فقط بهش خیره شده، با چشماش به ظرف پنکیک جلوی هری اشاره کرد:
YOU ARE READING
You can be the Boss daddy
Fanfictionمن بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که من از چیزی که به نظر میام خطرناک ترم... #1 Gangster #2 Louis Tomlinson #2 Stylinson #3 Larry #3 Larr...