با لباس خوابش به سریع ترین حالتی که میدونست از پله ها پایین دوعید..
هوا هنوز گرگ و میش بود و روشنیش کم
شاید اون تنها چیزی بود که میتونست به راحتی خوابش و بپرونه.درای اصلی و محکم هل داد و بیرون دوید.
به سمت اون.
به سمت لویی.
و خودش و توی بغلش پرت کرد.
لویی عطرش و نفس کشید و بعد با هری سوار ماشین شد.
-اوه نگاش کن! مگه داشتم فرار میکردم؟
موهای هری و به هم ریخت و خندید. +بازم صبح زود داری میری.
-میخوام بیای با من زندگی کنی. لازم نیست چیزی بگی. هروقت آمادگیشو داشتی. ولی بیشتر از دو هفته نشه.
هری که از حرفای سنگین لویی اون موقع صبح گیج شده بود فقط تونست چند بار پلک بزنه.
ولی بعد چند لحظه سرش و پایین برد و لبخند غمگینی زد.لویی انگشت هاش و زیر چونش گذاشت و به هری خیره شد. و بعد سر هری و بالا آورد و نزدیک تر شد.
"نمیخوای پیش من زندگی کنی؟"
-بیشتر از هرچیزی..
"پس، دو هفته زو..؟"
-طولانیه
لویی حقیقتا از جواب یهویی هری شوکه شده بود. فکر نمیکرد اینجوری..
-باید با بابام حرف بزنم.
"هوم" دستش و از صورت هری برداشت.
آره لویی نمیخواست یه لحظم هری ازش جدا بمونه ولی یک: پیش پدرش جاش امن بود (تنها کسی که میتونست بره خونه ی استایلز و پسرش و بدزده لویی بود و لویی قرار نبود دوباره اینکارو کنه) و دو: هری واقعا باید با پدرش حرف میزد.."هروقت، هر ساعتی، هر کاری داشتی بهم زنگ بزن. و هروقت خواستی بیای، فقط بهم بگو و برات ماشین میفرستم. متوجهی؟"
هری سرش و بالا پایین کرد و خم شد و گونه ی لویی و بوسید. لویی صورت هری و برگردوند و لب هاش و بین لب های خودش گرفت.
"فعلا خدافظ هزا.." و هری پیاده شد و ماشین راه افتاد.
قرار بود زموند بیرونش کنه؟
از ارث محرومش کنه؟ ارتباطش و باهاش قطع کنه؟لبش و گزید..
لویی واقعا دردسر بود..شاید به قول پدرش تاملینسون ها همشون دردسر بودن ولی وقتی انقد دردسر شیرین باشه..سخت میشه عقب کشید.
YOU ARE READING
You can be the Boss daddy
Fanfictionمن بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که من از چیزی که به نظر میام خطرناک ترم... #1 Gangster #2 Louis Tomlinson #2 Stylinson #3 Larry #3 Larr...