Part 30: dusky

2.7K 312 77
                                    


ماشین با سرعت معمولی حرکت میکرد.
بارون قطع شده بود و هری نمیتونست کمتر ساکت باشه.

اشک های هری قدیمی نبودن، درواقع از اون موقعی که توی ماشین نشسته بودن اشک هاش از چشم هاش روی صورتش میلغزیدن.

لویی دستش زیر چونش بود و بیرون و نگاه میکرد. سعی کرده بود هری و بغلش نگه داره ولی اون نزاشته بود.

هری نگاهش و از کنار گرفت و صاف نشست..
لویی به سمتش برگشت و نگاهش کرد.

و هری با چشم های قرمز که کاملا بی حس بودن به لویی نگاه میکرد.

لویی هنوز صدای شکستن چیزی و درونش حس میکرد. دلش میخواست هری محکم بغلش باشه و وقتی که موهاش و ناز میکنه با خوندن آهنگی توی گوشش حواسش و پرت کنه و..

ماشین وایساد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هری به سمت جلو خم شد و خونه ی بزرگ جلوی ماشین و نگاه کرد.

و تا لویی لب هاش و باز کرد، هری در و باز کرد و پیاده شد..

هری حدس میزد اینجا یکی دیگه از خونه های خانوادگی تاملینسون ها باشه و به نظرش الان بهترین گزینه این بود که پیاده شه و بره تو تا با جما یا پدرش تماس بگیره..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتی هری از در اصلی وارد شد با چشم هایی که به سمتشون برگشتن مواجه شد.

و سکوتی که معلوم بود با ورودشون ایجاد شده.
کت لویی و جلوش کشید و آدمای توی اتاق و با بی حوصلی با نگاهش بررسی کرد.

اون دختر چشم سبزی که توی مهمونی بود..دایانا، کنار جما روی مبل نشسته بود.
دو پسر جوون با موهای تیره که شبیه هم بودن ایستاده بودن و مرد مسنی به کتابخونه تکیه داده بود.

هری حدس میزد که جما لویی رو خبر کرده..

"اوه هری.."

جما به سمت هری دوید و بدون توجه به بی میلی هری محکم در آغوشش گرفت.

هری فقط تونست دستش و پشت کمر جما بزاره و منتظر بمونه.

جما بالاخره ولش کرد و یه قدم به عقب برداشت که فقط با ناراحت شدن صورتش با دیدن کبودی صورت هری به اتمام برسه.

قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین اومد..

هری آرزو کرد این سکوت شکسته شه..
از این موقعیت بیاد بیرون
یکی یه چیزی بگه
لویی یه چیزی بگه.
و خیلی زود به آرزوش رسید

"از همه معذرت میخوام ولی واقعا دیروقته و با توجه به شرایطی که توش هستیم هری بهتره استراحت کنه."

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now