part 16 : Guardian

3K 353 56
                                    

"منم وقتی پنج سالم بوده مادرم و از دست دادم.. دقیقا مثل تو نیست ولی شبیهیم.."


هری لبخند زد و دستشو بین چشمای اسب کوچیک تر کشید.


"پس میفهمم چرا انقد میترسی.."


اسب شیهه ی ارومی کشید و باعث شد هری بخنده..لویی نزدیک جایگاه اسب وایساده بود و هنوز هری و نگاه میکرد..

شاید ادوارد درست میگفت..اون پسر کوچولوی خجالتی چیزی برای شیفته بودنش نداشت.

اما لویی شیفتش بود و هرچی با خودش کلنجار میرفت که چرا چیزی دستگیرش نمیشد.

هری پیشونی اسب و بوسید و فکشو نوازش کرد..

"یه روز دوباره همو میبینیم..مطمئنم."

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هری بعد ده دقیقه تونسته بود لویی و قانع کنه که اسب سواری نکنه و فقط تو ماشین منتظر بمونه.

لویی هم موافقت کرده بود. هری کمی عصبی نفس کشید و تشکر کرد!


چرخید که بره که لویی بلندش کرد و روی اسب گذاشتش!


"لو..آقای تاملینسون!" هری با نگرانی لبش و گاز گرفت..


لویی خندید و افسار اسب و دستش گرفت.


-نمیتونستم از این لذت محرومت کنم..


لویی اروم شروع به راه رفتن با اسب کرد و هری به اجبار مجبور شد تعادلش و حفظ کنه..

چشماشو چرخوند و باعث شد لویی همینجوری که با اسب اروم حرکت میکنه کمی اخم کنه.


-فکر کنم بهتره واسش عذرخواهی کنی..


"اول شما باید عذرخواهی کنین."


لویی نیشخند زد و به تقلید از هری گفت: - اگه نکنم؟


هری لحظه ای صبر کرد ولی بعد افسار اسب و محکم کشید و باهاش یورتمه رفت.. سریع از کنار لویی رد شد و دور زمین و زد.


همینجوری که باد صورتش و نوازش میکرد خندید..دلش واسه اسب سواری اینجوری تنگ شده بود.. و الانم که لویی و عقب جا گذاشته بود.

یه دور کامل زمین و زد..


-پس میخوای بازی کنیم..


لویی نیشخند عصبی ای زد و به سمت اسب تیره رنگ وسط زمین دوعید که لیام کنارش وایساده بود.

"هی لو چی میخوا.."


لویی افسار اسب و گرفت و در یک ثانیه سوارش شد و به سمت اسب هری یورتمه رفت.

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now