"منم وقتی پنج سالم بوده مادرم و از دست دادم.. دقیقا مثل تو نیست ولی شبیهیم.."
هری لبخند زد و دستشو بین چشمای اسب کوچیک تر کشید.
"پس میفهمم چرا انقد میترسی.."
اسب شیهه ی ارومی کشید و باعث شد هری بخنده..لویی نزدیک جایگاه اسب وایساده بود و هنوز هری و نگاه میکرد..
شاید ادوارد درست میگفت..اون پسر کوچولوی خجالتی چیزی برای شیفته بودنش نداشت.
اما لویی شیفتش بود و هرچی با خودش کلنجار میرفت که چرا چیزی دستگیرش نمیشد.
هری پیشونی اسب و بوسید و فکشو نوازش کرد..
"یه روز دوباره همو میبینیم..مطمئنم."
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هری بعد ده دقیقه تونسته بود لویی و قانع کنه که اسب سواری نکنه و فقط تو ماشین منتظر بمونه.
لویی هم موافقت کرده بود. هری کمی عصبی نفس کشید و تشکر کرد!
چرخید که بره که لویی بلندش کرد و روی اسب گذاشتش!
"لو..آقای تاملینسون!" هری با نگرانی لبش و گاز گرفت..
لویی خندید و افسار اسب و دستش گرفت.
-نمیتونستم از این لذت محرومت کنم..
لویی اروم شروع به راه رفتن با اسب کرد و هری به اجبار مجبور شد تعادلش و حفظ کنه..
چشماشو چرخوند و باعث شد لویی همینجوری که با اسب اروم حرکت میکنه کمی اخم کنه.
-فکر کنم بهتره واسش عذرخواهی کنی..
"اول شما باید عذرخواهی کنین."
لویی نیشخند زد و به تقلید از هری گفت: - اگه نکنم؟
هری لحظه ای صبر کرد ولی بعد افسار اسب و محکم کشید و باهاش یورتمه رفت.. سریع از کنار لویی رد شد و دور زمین و زد.
همینجوری که باد صورتش و نوازش میکرد خندید..دلش واسه اسب سواری اینجوری تنگ شده بود.. و الانم که لویی و عقب جا گذاشته بود.
یه دور کامل زمین و زد..
-پس میخوای بازی کنیم..
لویی نیشخند عصبی ای زد و به سمت اسب تیره رنگ وسط زمین دوعید که لیام کنارش وایساده بود.
"هی لو چی میخوا.."
لویی افسار اسب و گرفت و در یک ثانیه سوارش شد و به سمت اسب هری یورتمه رفت.
YOU ARE READING
You can be the Boss daddy
Fanfictionمن بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که من از چیزی که به نظر میام خطرناک ترم... #1 Gangster #2 Louis Tomlinson #2 Stylinson #3 Larry #3 Larr...