Part 28: Again..not by you

2.4K 298 33
                                    


بهش نگاهی انداختم
غرق خواب بود..
حقم داشت، دیر تر از دو صبح بود..
کتم و روی شونه هام انداختم و موهامو از صورتم عقب زدم.
تو تاریکی و سرمای اتاق، یواش یواش به سمت در قدم برداشتم.
'کی پنجره رو باز گذاشته!'
زیر لب غرغر کردم و سعی کردم سریع تر به سمت در برم. ولی انگار برعکس ذهنم که دنبال ماجراجویی، بدنم خسته بود. میخواست فقط دراز بکشه و از دست فکرای آزاردهندم فرار کنه..
دستگیره ی در و گرفتم و در و باز کردم. راهرو سردتر و تاریک تر از اتاق بود..
کتم و محکم دور خودم پیچیدم و هرجوری شده خودمو مجبور کردم به طبقه ی پایین برسم.
در ورودی و باز کردم و اولین قدمم و بیرون گذاشتم.
عجیب..بیرون سرمای کمتری داشت..
تونستم یکم نفس بکشم، درخت..فضای باز تر، هوا..
از بین درختا رد شدم تا به پشت محوطه برسم و بتونم حتی رها تر باشم.


به سادگی وسط محوطه ی دایره مانند وایسادم..دور محوطه با درختای کوچیک و بلند محاصره شده بود.
جام امن بود، نه؟
دستامو کمی از بدنم فاصله دادم و چشم هامو همزمان با عقب دادن گردنم بستم و هوایی که بارون ازش رد شده بود و تنفس کردم.


"آه.." بازدمم انقدر بلند بود که توی گوشم پیچید..
دوباره دم عمیقی کشیدم ولی این دفعه بازدمم قطع شد. خیلی محکم. انقد محکم که به عقب کشیده شدم. انقد محکم که بزرگ شدن مردمک چشم هام و حس کردم.
به دستی که روی دهنم سنگینی میکرد چنگ زدم ولی حتی بیشتر به عقب کشیده شدم.


جیغ های رقت انگیزم توی گلوم خفه شدن..گردنم و به عقب کشیدم و سعی کردم با دست و پاهام حمله کنم و باز به سادگی نتونستم.

اکسیژن هر لحظه کم و کمتر بهم میرسید.

'دوباره نه..'

"دوباره..هزا"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


پنجره..درخت..ماشین..حرکت

نه ممکن نبود..ممکن بود همه ی اینا دوباره برای هری اتفاق افتاده باشه؟ انقدر آشنا بود ک انگار تو زمان سفر کرده!

دستش و روی سر دردناکش گذاشت و چشم هاش و به آرومی باز تر کرد.

آره..تو یه ماشین بود. مچ پاهاش به هم بسته شده بودن و دست راستش با دستبند به قسمتی از ماشین وصل شده بود.

سعی کرد زیاد حرکت نکنه تا اطلاعاتی راجب اطرافش جذب کنه.
ولی..ساکت بود!
پشت ماشین فقط هری بود و جلو یه نفر در سکوت مطلق رانندگی میکرد.
نه سکوت مطلق نبود..موسیقی کلاسیک ضعیفی از ضبط پخش میشد. اما خیلی ساکت.

هری گیج بود ولی..میدونست دزدیده شده. دوباره.
یادش میومد که توی محوطه ی هتل بوده.
ولی اینا مهم نبود! چه خبر بود؟ کجا داشتن میبردنش؟ "کیا" داشتن کجا میبردنش؟


سرش و بلند کرد و به آینه ی بالای سر راننده نگاه کرد.
اون..چشما..
اون چشمای..
چند بار محکم پلک زد تا حواسش سر جاش بیاد. یکم جا به جا شد ولی وقتی نیشخند روی صورتش و دید فقط کاملا مطمئن شد.


و این برعکس چیزی که یه اطمینان باشه فقط شوکی بود که باعث شد هری بلرزه و خودش و به در ماشین فشار بده تا لررشش تو چشمای اون به نظر نیاد..
اون لرزش هری و دیده بود. و نباید بهش عادت میکرد.

'دشمنت نباید به دیدن ضعفت عادت پیدا کنه' یاد حرف دزموند افتاد.

اون چشمای سبز لعنتی نمیتونستن متعلق به کسی جز ایان باشن..

و این یعنی ظاهرا جنگ هری و لویی تموم نشده بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه دارد..!

(ببخشید پارت کوتاهه..دلم نیومد نزارم.)

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now