Part 10

905 131 43
                                    



شاید یکم غیر منصفانه بود ولی با شرایط همه، خبر دادن به دزموند افتاده بود گردن ادوارد...و از اونجایی که همچین چیزی و نمیشه پشت تلفن گفت، الان جلوی در خونه ی دزموند وایساده بود و داشت خودش و آماده میکرد در بزنه.


ولی تا دستش و آورد بالا، در باز شد و دزموند با کت شلوار رسمی و کت بلند روی شونه هاش جلوش وایساده بود و خیلی خوشحال به نظر نمیومد...


"...سلام"


دزموند زیر لب آروم جوابش و داد. آروم به نظر میرسید اما اخم هاش نمیتونستن از این غلیظ تر باشن و اینجا بود که این تئوری که دزموند جریان جما رو میدونه توی ذهن ادوارد شکل گرفت. البته که میدونه! اون دزموند استایلزه! کسی که اگه ده دقیقه از خانوادش خبر نداشته باشه همه ی کارا رو متوقف میکنه تا پیداشون کنه.


قدم اولش و جلو برداشت و ادوارد عقب رفت.
-قبل اینکه..بخوای چیزی بگی ادوارد..


قدم دیگه ای جلو برداشت.
-همه چی و میدونم. و نه، عصبی نیستم. نیازی نیست با جزئیات بیشتری برام توضیح بدی.


از کنارش رد شد و خودش به تنها ماشین پارک شده توی حیاط رسوند.


"من..متاسفم" ادوارد با صداقت گفت. خوشحال بود که دزموند مثل جوونیاش پر از خشم و احساسات یهویی نیست و میتونه خودش و کنترل کنه. چون اگه الانم مثل بیست سال پیش بود..اون فاجعه تکرار میشد.


با صدای بسته شدن در ماشین به خودش اومد و نگاهش و از دزموند برداشت. فکر کرد که بره خونه ولی به محض اینکه یادش اومد دایانا بیمارستانه، سوار ماشینش شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. چون صد در صد دزموند هم به اون سمت میرفت و شاید نباید پیش دایانا تنها میموند.
‌‌

دزموند کتش و توی ماشین درآورد و بعد از شل کردن کراواتش دور گردنش از ماشینش پیاده شد و وارد بیمارستان شد. بدون پرسیدن راجب اتاق جما، از پله ها بالا رفت. البته که میدونست جما چه اتاقیه..


وارد بالاترین اتاق بیمارستان شد و به تنها اتاقی که جلوش بود خیره شد. دیوار های اتاق شیشه ای بودن، به جز دیواری که پشت تخت بود. جما روی تخت گذاشته شده بود و ملافه ی روش به حد زیادی مرتب روش افتاده بود.


سیگاری از توی جیبش برداشت و بین لب هاش گذاشت. تا جایی که میتونست نزدیک دیوار شیشه ای جلوش وایساد و به چشم های بسته ی دخترش نگاه کرد...


یه لحظه خاطره ی آشنایی جلوی چشم هاش اومد..کسی مثل جما، با موهای قهوه ای، با چشم های بسته روی تخت بیمارستان...خیلی شبیه به صحنه ی جلوش بود...


You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now