part 6: tear..

4K 416 34
                                    


لویی تاملینسون جوان توی اتاقش داشت ساعتشو دور مچش میبست..

دوش گرفته بود و لباس پوشیده بود و بعد ساعت بستن، تنها کارش عطر زدن بود تا برای مهمونیش اماده شه.



مهمونی برای اشنایی با چند نفر بود که لویی ممکن بود بعدا سر چند تا کارخونه ی روغن زیتون، باهاشون همکاری کنه. این قرارا رو نایل تنظیم میکرد.


لویی یه پیرهن سفید پوشیده بود با شلوار مشکی ساده. نه کراوات و نه پاپیون زده بود.
داشت عطر میزد که نایل در زد

"خوبه اومدی میخواستم صدات کنم. مهمونا کی میرسن؟"

-حدود نیم ساعت دیگه.


نایل هم پیرهن مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود. نایل ادم باهوش و اینده گرایی بود و رابطش بامردم فوق العاده بود پس معلومه که لویی اونو تو همه ی مهمونیاش داره!


"خوبه. خیالم از امنیت و همه چی راحت باشه دیگه؟"



-بله همه چی هماهنگ شده.



"همم..هری چی؟"


-گفت نمیدونه. شاید بیاد شاید نیاد. لویی به نظرت این ریسک بزرگ و خطرناکی نیست که هری توی مهمونی شرکت کنه؟ میدونم دوست نداری زندانیش کنی ولی هرچی باشه اون گروگان ماست. محض رضای خدا اون برای تعطیلات نیومده! میدونی چی میشه اگه کسی بفهمه که اون از استای..



لویی بلند شد و با اخم به نایل نگاه کرد.

"تو اینجا چیکاره ای؟ میگی اینایی که میان ادمای مطمئنی ان. تو مگه مسئول هری نیستی؟ من به هری و مهمونا اعتماد ندارم به تو اعتماد دارم پس نا امیدم نکن و نزار امشب اتفاقی بیوفته.!


لویی از کنار نایل رد شد و رفت پایین..


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


هری سرشو رو ملافه های خنک گذاشت و رو تخت دراز کشید.

نیم ساعت از وقتی که صدای اولین مهمون و شنیده بود میگذشت.


نایل بهش گفته بود که یه مهمونی کوچیکه برای صحبت و اشنایی کاری و هری اجازه داره اونجا شرکت کنه.


ولی هری چرا باید شرکت کنه؟.. با وجود اون همه محافظ و حضور لویی و نایل خیلی بعید بود بتونه قدمی واسه فرار از این عمارت لعنتی برداره ولی حوصلش واقعا داشت سر میرفت!

"درک!"

هری بلند شد و تو اینه به خودش نگاه کرد..به خاطر هوای نسبتا گرم لپاش گل انداخته بودن و فر موهاش نسبتا مرتب بود.


You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now