Part 36: Monsters

2K 242 167
                                    

دزموند پیرهن هری و تا کرد و دستش داد.

"بیا..اینم ببر"

هری یه چمدون دیگه برداشته بود چون ظاهرا خیلی وسایل میخواست ببره و نبرده بود.

دزموند خندید. هری برگشت و آلبوم عکس و دستش دید.

"چقد کوچولو بودی اینجا..باورم نمیشه نوزده سالت قراره بشه." هری نزدیک شد و عکس خودش و تو پنج سالگیش نگاه کرد. دزموند بهش خیره شده بود و لبخندش یه لحظم از بین نمیرفت.

آلبوم و به سمتش گرفت. "بیا. اینم ببر"

"نمیخواین اینجا باشه؟" ازش گرفت.

"من بازم دارم. تو ممکنه دلت تنگ شه.."

هری آلبوم و توی چمدونش گذاشت و چشمش به بیرون خونه افتاد. آسمون قرمز قرمز بود و داشت برف میومد.

"ماشین گیر نکنه بابا؟"

"نه. تا برسی چیزی نمیشه." دزموند چمدون هری و بست.
و بعد یه قهوه ی داغ از باباش خداحافظی کرد، برگه ای که لویی داده بود و روی میز جما گذاشت چون نبود و سوار ماشین شد.

تا نزدیک خونه، برف بیشتر و بیشتر میشد. آخرای راه ماشین مجبور بود با سرعت خیلی کم بره.
بالاخره رسیدن و ماشین به سختی وایساد. هری پیاده شد و برف تا نزدیک زانو هاش میرسیدن!

هیسی کشید و سعی کرد به سریع ترین حالت ممکن تا در بره و رفت تو.

هنوز صداشون میومد...چی..
هنوز همون..اسمش چی بود..ادوارد.

اخم کرد. حسودیش نمیشد ولی اون خونه ی لویی چی میخواست. ساعت دوازده بود.

لبش و گاز گرفت و تا نزدیک در رفت.‌ دلش میخواست بره تو.
دستش و به سمت دستگیره برد.

"من بودم این کار و نمیکردم."

برگشت و یکی از راننده های لویی و دید. فقط بهش نگاه کرد.

"به من ربطی نداره ولی..وسط بحث اونا نرو."

هری اخم کرد ولی دستش و برداشت و عصبی از پله ها بالا رفت تا لباسش و عوض کنه. باشه شاید نره تو ولی تا بیان بیرون میره جلو.

حدود نیم ساعت گذشت. طاقت نیاورد و از تختش پایین پرید و از پله ها پایین رفت. تا پایین رفت در اتاقشون باز شد و ادوارد همونجوری که سعی میکرد لبخندشو محو کنه بیرون اومد و پشتش لویی ولی لویی هنوز اخم کرده بود و عصبی به نظر میومد.

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now