دزموند پیرهن هری و تا کرد و دستش داد.
"بیا..اینم ببر"
هری یه چمدون دیگه برداشته بود چون ظاهرا خیلی وسایل میخواست ببره و نبرده بود.
دزموند خندید. هری برگشت و آلبوم عکس و دستش دید.
"چقد کوچولو بودی اینجا..باورم نمیشه نوزده سالت قراره بشه." هری نزدیک شد و عکس خودش و تو پنج سالگیش نگاه کرد. دزموند بهش خیره شده بود و لبخندش یه لحظم از بین نمیرفت.
آلبوم و به سمتش گرفت. "بیا. اینم ببر"
"نمیخواین اینجا باشه؟" ازش گرفت.
"من بازم دارم. تو ممکنه دلت تنگ شه.."
هری آلبوم و توی چمدونش گذاشت و چشمش به بیرون خونه افتاد. آسمون قرمز قرمز بود و داشت برف میومد.
"ماشین گیر نکنه بابا؟"
"نه. تا برسی چیزی نمیشه." دزموند چمدون هری و بست.
و بعد یه قهوه ی داغ از باباش خداحافظی کرد، برگه ای که لویی داده بود و روی میز جما گذاشت چون نبود و سوار ماشین شد.تا نزدیک خونه، برف بیشتر و بیشتر میشد. آخرای راه ماشین مجبور بود با سرعت خیلی کم بره.
بالاخره رسیدن و ماشین به سختی وایساد. هری پیاده شد و برف تا نزدیک زانو هاش میرسیدن!هیسی کشید و سعی کرد به سریع ترین حالت ممکن تا در بره و رفت تو.
هنوز صداشون میومد...چی..
هنوز همون..اسمش چی بود..ادوارد.اخم کرد. حسودیش نمیشد ولی اون خونه ی لویی چی میخواست. ساعت دوازده بود.
لبش و گاز گرفت و تا نزدیک در رفت. دلش میخواست بره تو.
دستش و به سمت دستگیره برد."من بودم این کار و نمیکردم."
برگشت و یکی از راننده های لویی و دید. فقط بهش نگاه کرد.
"به من ربطی نداره ولی..وسط بحث اونا نرو."
هری اخم کرد ولی دستش و برداشت و عصبی از پله ها بالا رفت تا لباسش و عوض کنه. باشه شاید نره تو ولی تا بیان بیرون میره جلو.
حدود نیم ساعت گذشت. طاقت نیاورد و از تختش پایین پرید و از پله ها پایین رفت. تا پایین رفت در اتاقشون باز شد و ادوارد همونجوری که سعی میکرد لبخندشو محو کنه بیرون اومد و پشتش لویی ولی لویی هنوز اخم کرده بود و عصبی به نظر میومد.
YOU ARE READING
You can be the Boss daddy
Fanfictionمن بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که من از چیزی که به نظر میام خطرناک ترم... #1 Gangster #2 Louis Tomlinson #2 Stylinson #3 Larry #3 Larr...