part 18 : daddy..

4.3K 350 51
                                    

هری قهوشو سر کشید و به دیوار رو به روش خیره شد.

نمیدونست باید چیکار کنه. قاعدتا برنامش نبود که پیش لویی بمونه ولی دلشم نمیخواست پدرش عمارت و خانواده ی تاملینسون و زنده زنده بسوزونه!

پدرشو میشناخت..عصبانیت اون راجب خانوادش به جای خوبی ختم نمیشد.

باید یه کاری میکرد

باید یه کاری میکرد..

دستاشو تو موهای فرش برد.

"صبح به خیر"

هری با صدای یهویی لویی شوکه شد.

لویی نشست پشت میز، هری دور از چشم لویی، با نگرانی لبشو گزید و بعد سرشو بلند کرد.

"هی.." محو لبخند زد.

لویی لبخند زد و برای خودش قهوه ریخت..و همینجوری که به موبایلش خیره بود ،هری بهش خیره شد.

باید یه کاری میکرد...

لویی دزدیده بودتش ولی با هری مثل یه مهمون رفتار کرده بوده.. مستحق جنگ نیست.

پدرش میاد که هری و نجات بده مگر اینکه..هری اینجا نباشه!

اگه هری هرجوری بتونه بگرده به خونه باباش آروم میگیره..

میتونه همه چیو آروم کنه.


"هری میخوای تو جلسه ی امروز شرکت کنی؟"

صحبت لویی رشته ی افکارشو از هم درید.


"جلسه؟ ام اره حتما.." هری سریع از جاش بلند شد. باید فکر میکرد.. باید میرفت ولی چجوری. یه نفر باید بتونه کمکش کنه..لیام نه ولی..

ولی

زین!

اون میدونه چجوری اومده چجوری رفته چجوری میشه رفت و اومد!

فقط باید یه جوری بره پیش پین. همین..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این جلسه اخرین چیزیه که نیازش داره!

اگه حواسش سر صبحونه پرت نبود به هیچ وجه نمیگفت میاد!

همینجوری که زیر لب غر غر میکرد تو راهرو خورد به کسی.. مثل همیشه.

تاملینسون..

"هری خوبی؟ُ" بازوی هری و گرفت و بلندش کرد..یکم به سمت دیوار هدایتش کرد و با فاصله ی خیلی کم از هری، تو راهروی خالی وایساد.

هری چند لحظه به چشمای آبی لویی خیره شد. برای اولین بار چیزیو حس کرد که تا حالا حس نکرده بود.. انگار دلش نمیخواست بره.. شاید هیچوقت. اون چشم ها براش آشنا بودن. اون گرفته شدن بازوش و اون چند تار موی بور لویی روی صورتش.


You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now