Part 23: The devil inside

2.6K 323 210
                                    


-قراره چیکارشون کنیم؟

"چیکارش.."

-ببخشید، چیکارش.

"میخوام به اندازه ی من بدون اطلاعات باشه."

-بهم بگو..هرچی. بگو یه چیزی تو ذهنته.

"میبرمش خونه"

-چی..؟ چرا..؟

"میبرمش خونه.."

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هری از پله ها پایین اومد و با بدن ضعیف اون که روی زانوهاش کشیده میشد مواجه شد و قلبش مچاله شد..

به میله ی کنار پله چنگ زد وقتی لرزش لب هاش و حس کرد.

به دزموند خیره شد و برای اولین بار فکر کرد اون مغزش و از دست داده!

اون داشت چیکار میکرد..؟
نمیفهمید..
هیچی از کاراش نمیفهمید..

دزموند به هری نگاه کرد و نتونست لبخندش و کنترل کنه. بدون توجه به جسم کنارش سریع به طرف هری رفت و بغلش کرد.

محکم..به اندازه ی تمام وقتی که نبوده بین دستاش نگهش داشت.

بدن هری درد داشت ولی نمیتونست به روش بیاره..پدرش نباید میفهمید. همین الانشم، وضع خیلی خرابه.

"جریان چیه؟" هری با صدای لرزون پرسید و به صورت زخمی لویی نگاه کرد.

دزموند رد نگاه هری و دنبال کرد و وقتی به لویی رسید دوباره به هری نگاه کرد.

"برو یه حموم بگیر و استراحت کن. باید خسته باشی"

دزموند به آرومی روی شونه ی هری زد و از پله ها رفت بالا.

لویی با چشمای نیمه باز به هری نگاه کرد و لبخند تلخی زد.

لباس هاش خاکی بودن و دستاش پشتش بسته شده بودن. صورتش و گردنش کبود بود و روی زانوهاش بود..تو عمارت استایلز.

هری چشماش و چند لحظه بست و سعی کرد تمرکز کنه. پدرش برای چی لویی و اورده خونه؟ جریان..

"هری" جما گفت و به لویی نگاه کرد و بعد به هری لبخند زد و ادامه داد. "تو که هنوز اینجایی."

-کجا باید باشم؟

"خب.." جما رو به روی هری وایساد و موهای فرشو پشت گوشاش زد و خوب براندازش کرد. "تو همین امروز صبح رسیدی.باید خسته باشی. "

جما با چشم هاش به محافظی که بالاسر لویی بود اشاره کرد که ببرتش. هری سریع برگشت به اینکه لویی و داشتن میبردن نگاه کرد ولی جما سریع صورتش و برگردوند.

هری با کلافگی و بغض به جما نگاه کرد . "چه غلطی دارین میکنین.."
زیرلب گفت.

جما بهش لبخند محوی زد و رفت بالای پله ها برگشت نگاش کرد.

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now