Part 31: The Train Ride

2.4K 277 23
                                    

لویی دسته چمدون کوچیک توی دستش و پشتش میکشید و توی راهروی قطار به جلو حرکت میکرد.
حواسش بود که هری و جلوی خودش قرار بده که خودش پشتش حرکت کنه.
هرچند، الان دیگه خطری هری و تهدید نمیکرد.
مگر از طرف پدر خودش..

وقتی به اتاق مخصوصی که لحظه ی آخر با پول زیاد گرفته بودن رسیدن، نفس راحتی کشید.
چمدون کوچیک و توی کمد کوچیک کوپه گذاشت و سرش و برگردوند و توی راهرو دایانا رو دید.


'اینجا چیکار میکنی..' زیر لب گفت.
بعد رو به هری که داشت نگاش میکرد گفت "الان برمیگردم" و با صورتی متعجب و کمی عصبی بیرون رفت و در و بست.


سریع به سمت دایانا رفت و نسبتا محکم بازوش و گرفت که از حرکت کردن نگهش داره.

"اینجا چیکار میکنی دایانا؟" دندوناش و به نرمی روی هم فشار داد.


دایانا یکی از لبخند های جذاب معروفش و زد و دست لویی و به نرمی کنار زد.


"هی هی هی..آروم لویی"
دایانا چرخید و توی اتاق پشتش رفت و از شراب سفیدی که از قبل براش گذاشته بودن کمی نوشید و به سمت لویی برگشت.


"منم اونجا کار دارم لویی." شال دور گردنش و باز کرد. "همه چیز راجب تو و هری نیست." شالش و کنار گذاشت.

لویی فقط تونست هومی بگه و چرخید و از در بیرون رفت.

"مردم و کنار نزن لویی. نمیدونی، شاید به کمکم نیاز پیدا کردی"

لویی بیرون رفت و به سمت کوپه ی خودشون رفت.
جما کنار هری نشسته بود و دستش و نوازش میکرد و تا لویی وارد شد، گوشی جما زنگ خورد و با ببخشیدی بیرون رفت.

لویی رو به روی هری نشست.

"ممنون لویی." هری بیرون و نگاه میکرد. "برای بلیت و تا لندن باهامون اومدن. هرچند خودتم اونجا زندگی میکنه. و..واسه نجات دادنم و توی خونت من و راه دادن."

-خواهش میکنم.

"خیلی خوشحالم که این اتفاقا باعث شد با تو آشنا شم. حتی اگه خود اتفاقا خوشحال نباشم."

لویی سکوت کرد..

"واقعا امیدوارم یه روزی بتونم برات جبران کنم."

هنوز بیرون و نگاه میکرد.

"دلم برات تنگ میشه و امیدوارم برای تو هم همینجوری باشه."

-..چی؟

"بعد از این منظورمه."

لویی سرمایی و حس میکرد از پاهاش داشت شروع میشد و بالا میومد.

-بعد از چی؟

"بعد از اینکه برسیم لندن و تموم شه"

-راجب چی حرف میزنی هری؟

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now