Part 33: Everyone's Awake

1.9K 245 27
                                    

دزموند ناراحت بود..
شاید یکم بیش از حد ناراحت.
نمیفهمید..نمیفهمید..نمیفهمید
پسر کوچولوش چش شده بود..
حس میکرد لویی به راحتی هری و ازش گرفته بود و برای خودش کرده بودش و هری حتی بیست سالشم نبود! دزموند میدونست هری یه روز میره، شاید عاشق میشه و میره ولی فکر نمیکرد انقدر زود این اتفاق بیوفته.
نه با لویی! نه با اون پسربچه ی احمق جنایتکار!
میتونست شبونه راحت بره و لویی و سر به نیز کنه ولی بعد چجوری با هری کنار میومد..
میتونست هری و به زور بعد از اون پیشش نگه داره ولی تحمل نفرت هری از خودش و نداشت.
اگه تا حالا عاشق نشده بود با خودش میگفت عشق مسخرس ولی شده بود.. و میدونست هریم.. شده بود.
چجوری میتونست لویی و از صفحه خارج کنه..

و یکم.. نگران بود. از شکستن قلب پسرش.یه حالتی ‌مثل حس ششم بهش میگفت که لویی آدم موندن نیست.. نه اینکه مشکل با هری باشه، با هیچکس.

صبح به زودی فرا میرسید و دزموند قصد داشت تا اون موقع یه راه حل پیدا کنه پس برای خودش ته یه لیوان اسکاچ ریخت.

تو چند تا اتاق کنارتر..و یه طبقه پایین تر، لویی همینجوری که موهای هری و به آرومی نوازش میکرد تو تاریکی به سقف خیره شده بود.

نمیدونست دقیقا داره به چی فکر میکنه. فکر میکنه شاید زیاده روی کرده. فکر میکرد شاید خودش و وارد بازی ای کرده که بهش نیاز نداشت.
اون همه چیزی که میخواست و نیاز داشت در اختیارش بود. پول، دوستای خوب، کاری که دوست داشت. میتونست مهمونیای خوب تو فرانسه بره. با دخترا و پسرا میک اوت کنه یا با آدما وارد رابطه های عاشقانه شه.
ولی به دلیلی نمیتونست ذهنش و از هری برداره. و دست هاش و..
این عشق بود نه؟
یا چیز ساده ای به اسم خواستن..شهوت..خواستن لحظه ای..عشق لحظه ای.

به هری نگاه کرد. حوصلش قرار بود ازش سر بره؟ قرار بود نخواد توی ماشینش به فاکش بده تا هری انقدربه هم ریخته بشه که نتونن به جایی که میخوان برن و برگردن خونه؟
نمیدونست..
ولی میدونست الان نمیتونست بزاره هری سرش و از سینه ی برهنش برداره.
یا فردا
و هفته های بعدی.

انگشت شستش و روی لب پایین هری کشید و آروم بین لب های بازش برد.
و به آرومی کمرش و نوازش کرد.
اگه چند وقت بود تو رابطه بودن بیدارش میکرد و میدونست هری عاشق این میشد که لویی ازش بخواد روش سواری کنه ولی..زود بود.

باید سیگار میکشید وبه برنامش فکر میکرد.
این شاید از اولین بارها توی ده سال گذشته بود که لویی انقد بی برنامه برای روز های آیندش بود.

____________________________

در یخچال و باز کرد و بطری آب خودش و سر کشید.
نباید اسکاچ میخورد بدتر گیجش کرد.

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now