Part 37: Us

2.1K 258 39
                                    

هری توی تخت خودش بیدار شد.
تختی که هجده سال روش خوابیده بود و اتاق کناریش به دنیا اومده بود..
سرم به دستش وصل بود و صدای پرنده ها از بیرون میومد.
اتفاقایی که چند ساعت پیش افتاده بود مثل چند تا صحنه از جلو چشماش رد شدن.

"لعنت به همتون کنن"
نشست روی تختش و اومد سرمش و باز کنه که در اتاقش باز شد و دزموند اومد تو.
سرمش و از دستش کشید و با اخم نگاش کرد. بدون هیچ حرفی پاشد و اتاق و نگاه کرد تا کتی چیزی پیدا کنه تا بپوشه برای رفتن. هنوز بدنش خسته بود و گیج بود.
با فکر اینکه هیچ جایی نداره بره شروع کرد به بغض کردن ولی خودش و کنترل کرد.

دزموند دستش و رو شونش گذاشت ولی هری خودش و جلو کشید.
"لطفا یه کلمم نگو."

-فقط میخواستم بیشتر فک..

هری گلدونی که جلوی دستش بود و برداشت و پرتش کرد.

"بیشتر فکر کنم؟ بیشتر بمونم، بیشتر گوش بدم، بیشتر موافقت کنم! که کنترلم کنی..که پیشت بمونم ولی وقتی میمونم فقط بهم آسیب میزنی! مراقبم نبودی تا لویی من و برد و حدس بزن چی! اون لعنتی بیشتر از تو مراقبم بود.. ولی اونم ازم گرفتی! چون فقط باید مال تو باشم! من عروسک لعنتی تو نیستم!" محکم روی سینه ی دزموند کوبید.
"خرابش کردی..خرابم کردی بابا نمیبینی..من و نمیبینی..؟" تو چشم های دزموند خیره شد و گذاشت اشک هاش بریزن و دزموند به جز خیره شدن نمیتونست کاری کنه.
"تو یه آدم ضعیغی که فقط لازم داره بقیه بهش نیاز داشته باشن" آخر جملش و فریاد کشید.


دزموند هیچوقت هری و انقدر داغون ندیده بود. هری انقدر خودش و داغون ندیده بود.
و برای اولین بار دزموند نتونست لویی و مقصر بدونه..

"هزا.."

"نه!"
به سمت دزموند حمله ور شد و دوباره و دوباره روی قلبش کوبید. محکم.
"حق نداری به من بگی هزا! فقط مامان میتونست..فقط.."
نتونست..دست هاش و تو سینه ی خودش جمع کرد و بلند تر گریه کرد.
دزموند چیکار کرده بود..هری پس..لویی واقعا اونجوری بود. هری واقعا اونجوری بود..
دزموند سعی کرد بغلش کنه ولی هری مقاومت کرد. دزموند دوباره سعی کرد و دوباره هری هلش داد ولی انقد دزموند سعی کرد تا هری گذاشت بغلش کنه و نگهش داره. هرچقدم ازش بدش میومد الان نیاز داشت نگه داشته بشه.

"ببخشید هری..ببخش" دستش و بین موهاش برد. باورش نمیشد کاری کرده و هری و تا جایی آورده که گیج و با جای سرم روی دستش، در حالی که میلرزید و زار میزد توی اتاقش وایساده بود..
چی میتونست از این بدتر باشه.
مادرش..هیچوقت این و نمیخواست.

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now