Part 3

1.3K 159 87
                                    

نه، نه، نه نه نه نه نه نه نه نه

تمام چیزی بود که توی سر هری میچرخید. به تمام این بازی مسخره نه میگفت. دیگه بسش بود، نبود؟ به اندازه ی کافی تو این نوزده سال دردسر و سختی نداشته بود؟ دیگه نمیزاشت باهاش بازی بشه.

با تمام انرژی ای که تو وجودش پیدا کرد چرخید و راهش و به سمت دیگه ای کشید. تصویر اون سگ کوچولو رو از جلوی چشم هاش دور کرد و بدون هیچ حرفی یا اجازه گرفتن، وارد کلاسش شد.

با نگاه خیره ی همه روش از پله ها بالا رفت و پیش دارلا نشست و ببخشید آرومی رو به معلم گفت.

"دیگه نمیزارم...حتی اگه مجبور شم خودم و بکشم که دوباره بازی گرفته نشم، دیگه نمیزارم" زیر لب فقط جوری که خودش بشنوه گفت و کتابش و باز کرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سوار اولین تاکسی ای که تو خیابون نزدیک دانشگاه وایساد شد و آدرس خونشون و داد.

کاپشنش و دورش پیچید و تقریبا توی خودش جمع شد. وقتی خیلی اتفاق بد برات میوفته دیگه نمیترسی، فقط عصبی میشی...

نگاهش و به بیرون از ماشین دوخت و سعی کرد به مغزش اجازه نداره راجب این ماجراها فکر کنه. که فکر نکنه اون کی بود که براش پیام ها رو فرستاده بود.

اگه شوخی بود..طرف خیلی آدم آشغالی بود و اگه شوخی نبود..
چشم هاش و بست و نفسش و آروم بیرون داد.

فکر کرد بره پیش دزموند ولی..نه. میرفت پیش لویی. به اون میتونست اعتماد کنه و بهتر بود مراقبش باشه چون بهش قول داده بود...و حتی اگه نبود..هری میخواست پیشش باشه.

با ایستادن ماشین پول راننده رو داد و با نفس کشیدن هوای حیاط خونشون که بوی پرتقال های تازه دراومده و علف خیس و میداد لبخندی روی لب هاش شکل گرفت.

خونه.

"لویی؟" بلند توی خونه صدا زد و وقتی جوابی نشنید، کیفش و روی زمین انداخت و از پله ها بالا رفت تا تمام اتاق ها رو چک کنه.

"لایزا لایزا" یکی از دختر هایی که اونجا کار میکرد و صدا کرد و سریع خودش و بهش رسوند.

اون دختر لبخند زد و برگشت. انرژی خوبی که هری با خودش جا به جا میکرد قابل مقاومت نبود.

"لویی کجاست؟"

-فکر میکنم...فکر میکنم جلسه ی امروزشون و روی سقف عمارت گرفتن.

You can be the Boss daddy Where stories live. Discover now