هری چرخید و جوری وایساد که بقیه نتونن نگاه رو صورتش و ببینن و سعی کرد چند تا نفس عمیق بکشه و برای چند لحظه وانمود کنه جیمز اونجا نیست.
براش عجیب بود که تو این چند دقیقه جیمز صحبت نکرد و افکارش و به هم نریخت، حتی رو به هری یا خیلی نزدیکش هم واینستاده بود، رو به جمع بود و نوشیدنیش و می خورد.
بعد اینکه خودش و آروم کرد سرش و بلند کرد و به نیم رخ جیمز نگاه کرد.
"الان چی؟" به آرومی پرسید.
"الان.. میخوام بدونی من قصدم اذیت کردن تو نیست."
هری از این تغییر لحن یهوی جیمز نسبت به حرفای قبلیش تعجب کرد. لحنش جوری نبود که انگار داره سر به سر هری می زاره یا ازش برای سرگرم کردن خودش استفاده می کنه. شایدم زیادی تو این بازی خوب بود...
سرش و به سمت هری برگردوند و آخرین جرعه ی نوشیدنیش و نوشید.
"امیدوارم قبلا باورم کرده باشی وقتی بهت گفتم این جریان راجب تو نیست. راجب لوییه. حتی کاملا راجب لوییم نیست..اگه می تونستم همش و الان برات توضیح می دادم ولی برات بهتره که همش و ندونی. حداقل الان."
برای هری کافی نبود، حتی یکم هم این توضیحات نگرانی هاش و بغض عجیب توی گلوش و حل نمی کردن. نمی فهمید چرا این اتفاق ها براش می افتاد. تو چند ساعت گذشته چندین بار از خودش پرسیده بود "چرا من" و هرچقد هم تلاش می کرد نمی تونست خودش و قانع کنه که مسئول یا مقصر اتفاقی که داشت برای لویی می افتاد نیست...
جلوی جیمز گریه نمیکرد. همون یه اشک هم زیادیش بود. ترجیح می داد بمیره تا ترحم جیمز و نسبت به خودش ببینه. دستش و به آرومی روی میز مشت کرد و سعی کرد نفس های عمیقش و ادامه بده. جیمز بهش نمی گفت جریان چیه. حتی بهش نمی گفت قدم بعدی تو این "بازی" چیه. فقط پست سر هم بهش یادآوری می کرد که این اتفاق راجب هری نیست و اینکه اتفاق بدی قرار نیست براش بیوفته.
سعی می کرد حرفش و باور کنه و همزمان سعی می کرد فاصلش و باهاش نگه داره و حتی یه کلمه ازش و قبول نکنه.
"آب نخوردی"
بطری آبی که هری روی میز گزاشته بود و برداشت و بازش کرد. به سمت هری گرفتش. با دیدن نگاه متنفر هری آروم خندید.
"یه جوری نگاه میکنی انگار زهر گرفتم سمتت"
"ترجیح میدم زهر بخورم تا از دست تو آب بگیرم" از بین دندوناش با یکم خس خس به خاطر نگه داشتن بغضش گفت.
"انقد دراماتیک نباش هری. دارم سعی می کنم کمکت کنم. می خوای تو جریان باشی؟ اگه انقد بد با بدنت رفتار کنی انرژی نداری که بخوای بلایی سر من بیاری"
YOU ARE READING
You can be the Boss daddy
Fanfictionمن بیهوشت کردم از نزدیک ترین آدم های زندگیت جدات کردم با چاقو روی بدنت نقاشی کردم و تو انقدر شکسته بودی که به هر حال عاشقم شی باید فکرش و میکردی که من از چیزی که به نظر میام خطرناک ترم... #1 Gangster #2 Louis Tomlinson #2 Stylinson #3 Larry #3 Larr...