شش عصر توی یکی از محلههای حومهی شهر سئول بود. پاییز به تازگی از راه رسیده و هوا کمکم به سمت تاریکی میرفت و سوز سرد بدنها رو کمی میلرزوند. صدای وزش نسیم با جیغ و داد بچههایی که توی پارکی نسبتا قدیمی مشغول بازی و خنده بودن به گوشها میرسید و با خشخش برگهای خشک شده زیر پای عابرین پیاده نوای دلنشین و گرمی رو توی اون عصر سوزدار ایجاد میکرد و خبر از پویایی و زندگی میداد.
توی این تصویر دلنشین و آرامشبخش، غریبهای تیرهپوش یکدفعه و بیخبر، مانند نقطهای اشتباه، قدمزنان توی پیادهرؤ خاکستری قدیمی ظاهر شد. کتونیهای سیاه و سفید کدر، سرهمی پارچهای سیاه رنگ و موهای آشفتهی تیره رنگی که روی پشونیش رو پوشونده بودن، تنها دلایلی نبودن که مردم با دیدنش راهشون رو کج میکردن و ازش فاصله میگرفتن؛ بلکه چشمهایی که ظاهرا از کمبود آهن و خواب به کبودی میزدن، نیشخند بیدلیل روی لبهای پسر و آدامسی که با سر و صدا میجوید، همگی بوی دردسر میدادن!
غریبه خودش رو به نیمکتی فلزی درست مقابل پارک بازی بچهها رسوند. بدنش رو روی فلز سرد رها کرد و به عادت همیشه، پاهاش رو بالا کشید و درحالی که دستهاش رو از سرما تا انتهای جیب لباسش فرو میبرد، چهار زانو نشست. سرش رو بالا آورد و از بین چتریهای درهمش به بچههایی که برخلاف بزرگترها بالای سر غریبهی آشنا حلقه زده بودن، نگاه کرد و نیشخند روی لبش پررنگتر شد.
_امروز تردستی نداریم، به دلتون صابون نزنید!
_اعععععه! هیــــونگ!
_اوپــــا! ما کل هفته رو تا دوشنبه برای تو و کارتات صبر کردیم!
بچههای دبستانی با لبهای آویزون شده اعتراض کردن، با ناراحتی بهش خیره شدن و با دلخوری و بدون ترس از اینکه پسر مشکوک بلایی سرشون بیاره، دستها و لباسش رو کشیدن. چرا غریبهی تیره پوششون این دوشنبه حوصلهی تردستی و کارت بازی نداشت؟! اون که عاشق تردستی و حقههای جادویی با کارتهای کوچیک و بزرگش بود!
_عوضش امروز یه کار دیگه میکنیم.
غریبه با همون نیشخند جدایی ناپذیر از لبهاش، به حرف اومد. بعد بدون نگاه کردن به چشم براق بچهها که با هیجان و عدسیهایی پر از سوال بهش خیره شده بودن، سمت دختر بچهای کوتاه قد که کنارش روی نیمکت سرد نشسته بود، چرخید. دستش رو همزمان سمت شال تیره رنگی که بیهدف دور گردن خودش تاب میخورد برد، کشیدش و بدون خبر دادن، دور گردن بچه انداخت.
دختر بچه ابتدا با تعجب پلک زد ولی خیلی زود دستهای پسر جوون رو گرفت و با خجالت زمزمه کرد:
_نمیخواد اوپا...پسر دست دختر یازده ساله رو کنار زد و درحالی که با انگشتهایی که ناخونهاشون با لاک سیاه براق شده بودن، شال رو دور گردن دخترک میپیچوند، آدامسش رو باد کرد و ترکوند:
_هوا سرد شده بچه، میخوایی مثل پارسال سرما بخوری و به خاطر مریضی به تردستی دوشنبهی بعدی نرسی؟!
YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...