آواز دلنشینی شنیده میشد و هوش از سر میبرد. پسری که از بیتهای آهنگ و صدای لطیف آواز سرمست شده بود، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو باز کرد. دستش رو توی موهاش که توسط باد پراکنده شده بودن کشید و به درخت بزرگ و صورتی رنگی که زیرش ایستاده بود، خیره شد و لبخند بزرگی از زیباییش زد. همچنان به صدایی که نمیدونست منشائش کجاست، گوش داد. زیر شکوفههای صورتی رنگ چرخی زد و دستش رو با خوشحالی زیرشون گرفت. شکوفهها روی سرش پراکنده شدن و یک شکوفهی ریز همراه نسیم، رقصان پایین اومد و کف دستش نشست.
چشمهاش از دیدن شکوفهی خوش رنگ درخشید و اون رو به صورتش نزدیک کرد، چشمهاش رو بست و بو کشید تا عطر شکوفهی زیبا رو حس کنه؛ اما با پیچش بوی تندی بین عصبهای بویاییش، صورتش در هم شد. گیج شده چشم باز کرد تا بفهمه این بوی آزاردهنده از کجاست، اما با فاصله گرفتن پلکهاش از هم، به جای شکوفه کف دستهاش، مایع سرخ و غلیظی رو دید. مایعی که بوی تند آهن میداد و این برای ماهیتش فقط یک معنا داشت، خون!
چشمهاش گرد شدن و دستش رو سریعا تکون داد تا اون مایع کریه رو از روشون پس بزنه، اما لکههای خون پاک نشدنی بودن! سرش رو به اطراف چرخوند تا چیزی برای شستن دستش پیدا کنه اما در کمال وحشت، درخت صورتی زیبا رو غرق در خون پیدا کرد! از آسمون خون میبارید و گلبرگهای صورتی آغشته به خون همه جا رو پر کرده بودن!
ترسیده عقبعقب رفت تا از درخت فاصله بگیره، اما ناگهان احساس کرد درحال فرو رفته! سرش رو پایین انداخت و سعی کرد پاهاش رو از سطح مرداب مانندی که توش گیر کرده بود بیرون بکشه اما چشمهاش وحشت زده روی مایع سرخ غلیظی گیر کرد که زیر پاهاش درحال جوشیدن و بالا اومدن بود! اون داشت توی مردابی از خون و گلبرگ فرو میرفت و این حقیقتا وحشتناک بود!
سعی کرد خودش رو بیرون بکشه اما فایدهای نداشت. از دوردست میشنید کسی اسمش رو صدا میزنه اما قادر به تشخیص هویتش نبود! بیشتر تقلا کرد و صدا نزدیکتر شد، خیلیخیلی نزدیک! سرش رو چرخوند تا منبع صدا رو پیدا کنه اما خیلی غیرمنتظره با فردی پشت سرش مواجه شد. به نظر آدمیزاد میومد، هانبوک بلند سفیدی به تن داشت و موهای تیره رنگ بلندش، همهی صورتش رو به جز لبهاش پوشونده بودن! اون هم درحال فرو رفتن توی مرداب بود و ردای سفیدش تا زیر سینههاش به خون آغشته بود؛ هرچند وحشت زده به نظر نمیرسید!
توی خون جلوتر اومد و به پسر وحشت زده نزدیکتر شد. قطرهای خون همانند اشک از زیر موهاش به پایین سر خورد و تا چونهش پایین اومد. لبخندی زد که باعث تند شدن ضربان قلب پسر شد، اما نه از ترس، بلکه جوری که لحظهای همهی وحشتش رو از یاد برد و محو اون انحنای ملایم شد؛ انگار که اگر قراره آخرین صحنهی قبل از مرگش این لبخند باشه، فرشتهی مرگ رو با دست خودش به آغوش میکشه!
ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...