🌺Part 53🌺

3K 765 1.3K
                                    


ببخشید نرسیدم کامنت جواب بدم، کار داشتم. ولی همه رو خوندم انرژی گرفتم پارت جدید بنویسم. بوس به همتون. بازم اینطوری کامنت بارون کنید دل من شاد بشه آفرین گلبرگای رنگارنگ من*-*💜

🌺~🌺~🌺

یک روز از اقامت تهیونگ و ولیعهد توی اون کلبه‌ی کوچک وسط جنگل کوهستانی مه گرفته می‌گذشت و پسر مو بنفش درحالی که کنار پنجره‌ی کلبه نشسته بود و به پسر نشسته گوشه‌ی حیاط خیره بود، به شدت کلافه بود. بعد از آخرین مکالمه‌شون در مورد دفترچه، ولیعهد فقط پرسیده بود:
_اسم نویسنده‌ی دفترچه رو برام بخون.

و وقتی تهیونگ با قاطعیت «کیم یوجونگ» یا درواقع اسم مادر ولیعهد رو به زبان آورده بود، جونگ‌کوک طوری که انگار با شنیدن اسمی که افراد زیادی نمی‌‌دونستنش همه چیز رو باور کرده باشه، از جا بلند شده بود و حتی بدون اینکه بخواد چیزی راجع به محتویات دفتری که یک عمر نتونسته بود بخونه، بدونه؛ با پای لنگان دور شده بود و تمام مدت در جواب تمام صدا زدن‌ها و سعی تهیونگ برای حرف زدن، سکوت کرده بود.

تهیونگ سعی کرده بود به شاهزاده فضا بده چون هضم همه‌ی اون حقایق قطعا سخت و زمان‌بر بود، اما بعد از یک روز تمام، حرف نزدن با ولیعهد سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد. مخصوصا وقتی که می‌دید پسر آشفته برای بارها محوطه دور کلبه رو با پای آسیب دیده دور می‌زنه یا آه می‌کشه و صورت و چشم‌هاش رو کلافه می‌ماله و موهای همیشه مرتبش رو بهم می‌ریزه!

طرف دیگه‌ی محوطه، ولیعهدی که زیر یکی از درخت‌های گوشه‌ی حیاط نشسته بود هم به شدت کلافه بود. از زمانی که حقایق غیرقابل‌ باور زندگی خواجه‌ش رو شنیده بود، سعی کرده بود با همشون کنار بیاد. اینکه تهیونگ از یک جهان دیگه دنبال درمانش اومده، درمانش رو پیدا کرده و بعد از اینکه به جهان خودش برگرده بیماریش خوب میشه و می‌تونه به زندگیش ادامه بده.

اما مشکل دقیقا همینجا بود! تهیونگ باید برمی‌گشت! بعد از تمام لحظاتی که کنار هم گذرونده بودن اون پسر مو بنفش باید به جهان خودش برمی‌گشت و این اتفاق می‌تونست هر لحظه‌ای بیفته و ولیعهد فقط نمی‌‌فهمید چرا نمی‌تونه قبولش کنه! شاید چون بعد از سال‌ها فردی پیدا شده بود که از ته دل به حال اون اهمیت می‌داد؟ حتی اگر به خاطر تشابه چهره‌ش با نیمه‌ی تهیونگ بود! یا شاید به خاطر صمیمیت بیش از حدی که پیدا کرده بودن و کارهای به شدت ممنوعه‌ی شیرینی که با هم تجربه کرده بودن!

_من...من...باید از اینکه بیماریش قراره درمان بشه خوشحال باشم! پس چرا...باید افکار خودخواهانه‌ای مثل اینکه نباید به جهان خودش برگرده توی ذهنم پرورش بدم؟! می‌دونم که ما بیش‌تر از دو دوست به هم نزدیک شدیم! اما به خاطر همین صمیمیت بینمون هم که شده باید دنبال راهی باشم که زودتر برگرده و درمان بشه و درد نکشه ولی...ولی چرا باز هم خودخواهانه فکر می‌کنم؟!

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now