۱:اگه نکات پارت قبلو که بسی با دقت براتون دویست بار تایپ کردم به لوله پیویسی نامجونی گرفته و نخوندید این پارتو استارت نزنید وگرنه پخپخ^^💣
۲:اونایی که هی میگن آپ، اکانتمو فالو کنن که خبردار بشن وقتی چیزی میگم چون واقعا خسته شدم دیگه جواب این مدل کامنتا رو نمیدم.
🌺~🌺~🌺_تو! توئه لعنتی! این چیزی نبود که ازت خواسته بودم! چطور طبیب خرفت دربار و ولیعهد فکر میکنن تو بااستعدادی؟!
سوکجین فریاد زد و ظرف پماد معطری که نامجون به تازگی براش تهیه کرده بود رو پرتاب کرد و ظرف مستقیم روی سر پسر زانو زده روی زمین فرود اومد و بعد از برخورد، خون رو از گوشهی پیشونیش روی صورتش جاری کرد. ندیم و خدمتکارهای خونه از دور برای پسر جوون بیچارهای که با بالا تنهی برهنه کف حیاط نشسته بود و یک ماه و نیم تمام هر روز به هر بهانه ریز و درشتی اینطور مورد آزار اربابشون قرار میگرفت دل سوزوندن اما نامجون حتی لب به آخ گفتن باز نکرد چون زمان بردگی بیشتر از اینها کتک خورده بود!
با اینحال نگاه غمگینش رو با یک چشم نیمه باز که به خاطر خون جاری شده از پیشونیش روی پلکش بود، به اربابش دوخت. نگاهش رو روی صورت خشمگین اما زیباش چرخوند و کلمهای تکراری و برای هزارمین بار زمزمه کرد:
_متاسفم._خفه شو!
سوکجین که از در نیومدن صدای پسر بعد از این همه روز کتک زدنش عصبی شده بود، کلافه فریاد زد و دستی بین موهای بلندش کشید. چرا اون پسر لعنتی اعتراض یا التماس نمیکرد؟ چرا حداقل آه و ناله نمیکرد تا دلش رو خنک کنه؟! چرا هر دفعه با اون خواجهی رومخ ولیعهد مواجه میشد اینطور به نظر میرسید که اون پسر از کتک خوردن دوستش بیخبره یا حداقل از همهی زخمها و تحقیرهاش خبر نداره که جز نگاه کشنده چیزی به زبون درازش نمیاره تا سوکجین بهانهای برای تنبیه کردنش پیدا کنه؟!
از حرصی که یکدفعه به وجودش هجوم آورده بود، ترکهای رو که برای تنبیه خدمتکارها استفاده میشد از گوشهی حیاط برداشت و به جون بالا تنه برهنهی پسر نشسته روی زمین افتاد. نامجون در جواب فقط تونست توی خودش جمع بشه و کف دستهاش رو توی آغوشش پنهان کنه چون برای درست کردن دارو بهشون نیاز داشت!
با اینحال مجبور شد اجازه بده اون ارباب بیرحم بقیه تنش رو با اون تکه چوب بلند و نیمه خیس کبود و زخمی کنه. اربابی که بدن ظریف و چهرهی منحصربهفردی داشت و نامجون به خاطر تحقق آرزوش تمام تلاشش رو برای سلامت بخشیدن به اون تن استثنایی میکرد، حتی اگر صاحب همون تن به بدن خودش آسیبهای دردناکی میزد!
نامجون همچنان بعد از این همه روز که از اولین دیدارشون میگذشت، چهره و تن بینقص پسر وزیر اعظم رو تحسین میکرد. اما حتی با وجود عادت داشتنش به تحقیر و سختی، بعد از هر روزه کتک خوردن ازش واقعا سخت بود مثل روز اول سوکجین رو توی قلب مهربون و بزرگش جا بده و اون رو هم یک پری بدونه. و خب، اینکار بعد از شنیدن دستوری که تنش رو بیشتر از درد اون ترکهی نیمه خیس بیرحم روی پوستش لرزوند، تقریبا غیرممکن شد!
YOU ARE READING
🌺Blooms Melody🌺
Historical Fictionکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...