🌺Part 71🌺

2.9K 782 1.9K
                                    

_تو...؟!

تهیونگ نگاه بهت زده‌ش رو روی سر تا پای مرد چاقی که لباس سرهمی مخصوص کار به تن داشت، چرخوند و دوباره به چهره‌ی آشناش خیره شد. درست می‌دید یا از سرما توهم زده بود؟! آشپز سلطنتی؟ تو این دنیا؟! واقعا؟! با جلو اومدن مرد و سعی برای نشستن کنارش، فوری خودش رو عقب کشید و تته پته کنان به حرف اومد:
_آ...آجوشی چ‍...چیکار داری می‌کنی؟!

_اومده بودم به گلای حیاط برسم، دیدم اونی که کل بیمارستان دنبالش می‌گردن این گوشه نشسته لرز میره. گفتم انگار امروز یه گل متفاوت نیاز به رسیدگی داره، پس اومدم سراغش!

تهیونگ بهت زده به صورت گرد مرد نگاه کرد ولی خیلی زود به خودش اومد، به کاپشن دورش چنگ زد و خواست درش بیاره و بلند شه اما مرد فوری دستش رو گرفت و اجازه نداد:
_آیگویا، درش نیار. نمی‌گم توی این هوا نباید وسط گل و لای بشینی پسرجون، ولی درست لباس بپوش. می‌دونی سرما چه بلایی سر استخونات میاره؟ الان جوونی، ولی وقتی به سن من برسی دردشون امونتو می‌بره!

تهیونگ هنوز هم از دیدن اون مرد بهت زده بود اما از اونجایی که به تفاوت داشتن شخصیت‌های هر دوره زمانی عادت کرده بود، خیلی از رفتار مرد تعجب نکرد. یک مرد پا به سن گذاشته‌ که ظاهرا کارش رسیدگی به فضای سبز بود و برخلاف زندگی قبلش، با وجود نداشتن سر و وضع درست و حسابی، به دیگران اهمیت می‌داد؟ تهیونگ عجیب‌تر از اینش رو دیده بود، این مورد پیش قبلی‌ها خیلی ساده به نظر می‌رسید!

_اینو باید خودت بپوشی، مگه نمی‌گی استخونات درد می‌کنن؟ لازم نیست با یه غریبه مهربون باشی.

تهیونگ که از خراب شدن تنهاییش توسط کسی که روزی چشم دیدنش رو نداشت راضی نبود، خونسرد جواب داد و مرد لبخندی زد:
_آیگو، چه اشکالی داره بخوام جلوی اینکه یکی دیگه مثل خودم تو آینده بدن درد داشته باشه رو بگیرم؟

تهیونگ بی‌اختیار پوزخندی زد، به دیوار پشت سرش تکیه داد، به بوته‌های مقابلشون زل زد و بی‌خیال درآوردن کاپشن جواب داد:
_آجوشی، یه نگاه به حال و روز من بنداز. به نظرت شبیه کسی میام که قراره خیلی دیگه عمر کنه؟!

_نمی‌دونم تو چه نظری داری پسر جون، ولی منی که تا این سن کلی آدم دیدم، فقط یه پسر قوی می‌بینم که به نظر میاد خیلی جنگیده و دووم آورده. یعنی بازم نمی‌تونه دووم بیاره؟

حرف مرد باعث شد پوزخند تهیونگ رنگ ببازه و بدنش بلرزه. به کاپشن دورش چنگ زد و سرش رو پایین انداخت:
_جنگیدن هیچی رو بهتر نکرد. من از هشت سالگی به بعد تمام عمرمو جنگیدم ولی الان خیلی خستم...تنها چیزی که از جنگیدن برام مونده خستگیه!

به قفسه سینه‌ش که با خس‌خس بالا پایین می‌رفت اشاره کرد:
_می‌شنوی؟ بدنم حتی از نفس کشیدنم خسته شده!

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now