🌺Part 14🌺

2K 669 595
                                    

طولی نکشید که مجازات گناه نکرده‌ی پسر مو بنفش شروع شد. لگدی توی شکمش نشست که نفسش رو بند آورد و از طرفی به خاطر مشتی که توی صورتش خورده بود، مزه‌ی خون رو توی دهنش احساس می‌کرد! فرمانده‌ی عصبی کنار پسر زانو زد، موهاش رو به چنگ گرفت و سرش رو بالا کشید. تهیونگ از درد ریشه‌ی موهاش فریادی زد و مرد پوزخندزنان گفت:
_دووم بیار جادوگر، این تازه اول درد کشیدن موجود کثیفی مثل توئه!

_ولم...ولم کن عوضی! ولم_...

_خفه شو حیوون گستاخ!

مرد غرید و با پشت دست توی دهن پسر کوبید. خون از گوشه‌ی لب تهیونگ جاری شد و بدن خسته، زخمی و گرسنه‌ش باعث ضعف کردن و گیج رفتن سرش شد! مرد به پسری که بی‌جون تقلا می‌کرد موهاش رو از چنگش بیرون بکشه، پوزخندی زد و با نگاهش سر تا پاش رو از نظر گذروند:
_هووم، حالا که فکرشو می‌کنم. تو واقعا پسری؟ شبیه پسرها به نظر می‌رسی اما موهات رنگ لباس‌‌های دخترونه‌ رو داره! پوستتم لطیف‌تر از پوست یه رعیت دون پایه‌ست! چطور تونستی اینطوری نگهش داری، هان؟

بی‌توجه به تقلای تهیونگ، دستش رو روی شونه‌ش گذاشت، به زمین کوبیدش و روش خیمه زد. یقه‌ی لباس پسر رو به دست گرفت و خیره به صورت خونی تهیونگ که بی‌دلیل رو به قرمزی می‌رفت، گفت:
_پس بزار خودم چک کنم ببینم این زیر چی داری! نظر شما چیه رفقا؟

مردهای حاضر در اتاق با صدای بلندی خندیدن و موافقت خودشون رو اعلام کردن. مرد هم خندید. یقه‌ی لباس پسر توی مشتش فشرده شد و طولی نکشید که صدای پاره شدن پارچه توی گوش حضار پیچید. تهیونگ تقلا کرد دست مرد رو پس بزنه ولی فشار روی شونه‌ش، جثه‌ی بزرگ مردی که روش خیمه زده بود و سوزش سینه‌ش اجازه نداد.

دست مرد که روی بالا تنه‌ش قرار گرفت، سوزش سینه‌ش رو بیش از حد حس کرد و نفسش بند اومد. از سر بی‌نفسی به دست مرد که روی سینه‌ش قرار داشت و مثل منبع عذابی درحال سوزوندنش بود چنگ زد، اما مرد مچش رو گرفت و دست‌هاش رو بالای سرش به هم گره زد. پسر مو بنفش اما به بدن گیر افتاده‌ش بین پاها و دست‌های قدرتمند مرد، تکون هیستریکی داد و در طلب هوا لب‌هاش رو تکون داد.

مردهای دیگه به تقلای بی‌ثمرش خندیدن؛ اما خنده روی لب‌های فرمانده با دیدن قفسه‌ی سینه‌ی پسر، خشک شد و به محض اینکه تهیونگ به سرفه افتاد، دست‌هاش رو رها کرد و وحشت زده ازش فاصله گرفت. پسر روی شکم برگشت و از ته دل سرفه کرد ولی مردهای دیگه با تعجب به فرمانده نگاه می‌کردن و بالاخره یکی از اون‌ها پرسید:
_چی شده فرمانده؟ چرا انقدر آشفته شدین؟

_اون...اون پسر نفرین شده‌ست!

_چی؟!

مردها با تعجب پرسیده و نیم‌خیز شدن. فرمانده ترسیده عقب‌تر رفت و گفت:
_وسط سینه‌ش یه رگ سیاه رنگ بزرگ داره! مطمئنم با شیطان پیمان بسته یا به خاطر طلسم‌های جادوگریش نفرین شده! نباید اینجا نگهش داریم! هی سربازای بی‌خاصیت، بیایین این آشغالو ببرین بندازین یه گوشه بمیره! یکی از راهبای معبدم صدا بزنید بگید برام یه طلسم ضد شر بنویسه!

🌺Blooms Melody🌺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora