حال پسر مو بنفشی که توی یک قایق چوبی به سبک قدیمی با دستهای بسته نشسته بود رو فقط یه کلمه توصیف میکرد «هنگ»! مغز کیم تهیونگ به معنای واقعی هنگ و از کار افتاده بود! به هیچ روش قادر به درک اتفاقی که براش افتاده بود، نبود و همزمان نگاه تیز و خیرهی افراد پشت سرش که درحال سوراخ کردن کمرش بود رو تحمل میکرد!
هرطور سر میچرخوند و تحلیل میکرد، نمیتونست جایی که سر از آب بیرون آورده بود رو درک کنه! چطور امکان داشت غروب کنار یک صخره توی آب بیفته و به محض بالا اومدن با خورشید درخشان در دریایی ناشناس مواجه بشه؟! یعنی امکان داشت که توی گردابی عجیب افتاده باشه و سر از یک سوی دیگهی زمین درآورده باشه؟!
البته با دیدن هانبوک افراد توی قایق، این ایده که مکان دیگهای به جز کره قرار داره، رد میشد. پس ممکن بود توی فیلمبرداری یک دراما گیر افتاده باشه؟! اما اون که هیچ دوربینی نمیدید! اصلا با وجود اون چرا فیلمبرداری رو متوقف نکرده بودن؟! هرچند این وضعیت گیج کننده به طور عجیبی اون رو به یاد دراماهایی که افراد داخلشون به گذشته سفر میکردن میانداخت؛ اما نمیتونست همچین چیز غیر عقلانیای رو باور کنه، حتی اگر خودش به بیماری افسانهای مبتلا شده بود و نیمهی گمشدهش، آیدولش از آب دراومده بود!
شاید بهتر بود میپرسید؟! نیم نگاهی به عقب و افرادی که بهش خیره شده بودن انداخت، ولی به محض برگشتنش همگی نگاهشون رو دزدیدن و به آب دریا خیره شدن! معذب تکونی سر جاش خورد و صداش رو صاف کرد. کمی به فرد پشت سرش نزدیک شد:
_آممم ببخشید، میشه بپرسم...ولی مرد بدون اینکه سوالش رو بشنوه، فوری سرش رو به سمت آب چرخوند و خودش رو جوری توی قایق عقب کشید که توی بغل مرد پشت سرش افتاد! تهیونگ ابرویی بالا انداخت و به فرد کنارش چشم دوخت ولی اون فرد هم جوری از ترس خودش رو به بدنهی قایق چسبوند که انگار ترجیح میداد با دست بسته توی آب بیفته و غرق بشه اما با پسر مو بنفش مقابلش هم کلام نشه!
_هی کامان مرد، آروم باش! من که نمیخوام طلسمت کنم!
با صدایی آروم گفت و دستهای بستهش رو به سمت مرد بغل دستش برد، ولی مرد به شدت خودش رو عقب کشید و وحشت زده فریاد زد:
_ک...کمک! این جادوگر میخواد منو طلسم کنه! لطفا نجاتم بدید!ابروهای تهیونگ تا مرز رویش موهاش بالا پریدن:
_وات د...این کولی بازیا چیه؟! هی! چه غلطی میسدسپسنص؟!صداش با پارچهای که توسط یکی از نگهبانان قایق جلویی دور دهنش بسته شد، بند و اومد و خیلی زود فرمان بستن چشمهاش هم صادر شد:
_چشماشم ببند، ممکنه با نگاهش بردههامو طلسم کنه!مردی که هانبوک قیمتی به تن داشت، گفت و مرد دیگه اطاعت کرد:
_چشم ارباب!و خیلی زود با وجود همهی تقلاهای تهیونگ، پارچهای هم دور چشمهاش بسته شد و تا وقتی به خشکی برسن چیزی ندید. حتی بعد از پیاده شدن از قایق و کشیده شدنش توسط طناب دور دستهاش روی شنها، نتونست چیزی ببینه و در آخر با همون اوضاع روی وسیلهای چوبی پرت شد و با راه افتادنش و پیچیدن صدا سم اسب توی گوشهاش، حدس اینکه اون یه گاریه، اونقدرها سخت نبود!
VOUS LISEZ
🌺Blooms Melody🌺
Fiction Historiqueکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...