🌺Part 33🌺

3K 708 1K
                                    

ولیعهد اون روز برخلاف همیشه دیر از خواب بیدار شد و این رو از آفتاب وسط اتاقی فهمید که نزدیک بودن به ظهر رو نشون می‌داد. نکته تعجب‌آور این بود که نه خدمه و حتی محافظش بیدارش نکرده بودن. و فقط زمانی با مغز خواب‌آلودش متوجه اوضاع شد که نیم‌خیز شده و بدن برهنه‌ش رو دید. همون لحظه بود که تمام صحنه‌های داغ شب گذشته توی ذهنش به نمایش دراومده و نواحی حساس بدنش رو کمی گرم کردن؛ هرچند اقامتگاهش جوری مرتب بود و اثری از خواجه‌ی مو بنفش به چشم نمی‌خورد که انگار تمام لمس و بوسه‌هاشون یک رویای خیس شبانه بوده!

_واقعا شبیه رویا بود...باورم نمیشه انجامش دادم!

بازدم عمیقش رو رها کرد و دستی روی صورتش کشید. هنوز موفق به تحلیل اتفاقاتی که بین خودش و تهیونگ افتاده بود نشده بود که صدای یکی از خواجه‌ها از پشت در شنیده شد:
_سرورم، باید نهارتون رو میل کنید و آماده بشید. به زودی مهمان دارید.

و جونگ‌کوک قبل از اینکه بتونه افکارش رو جمع کنه، میز نهار رو جلوی خودش دید، غذا خورد، آماده شد و درست زمانی که داشت فکر می‌کرد خواجه‌ی مو بنفشش کجا غیب شده؛ تهیونگ وارد اقامتگاه شد. جوری که انگار دیر نیومده و حتی شب گذشته اصلا توی اون اتاق حضور نداشته، تعظیمی کرد و با صدای آرومی اعلام کرد:
_پسرعموهاتون برای عیادت اینجان سرورم.

اونجا بود که ولیعهد بالاخره از شب گذشته بیرون کشیده و به یاد آورد تازه از مسمویتی سنگین جون سالم به در برده و باید منتظر سیل عیادت‌ها باشه! و یک لحظه قبل از اینکه با تصور انبوه افرادی که باید روزانه تحمل می‌کرد کلافه بشه، فکر کرد چطور تونسته دقیقا بعد از بهبود وضعیتش به هم‌خوابگی با خواجه‌ش تن بده و چطور شانس باهاش یار بوده که توی اون زمان کسی هوس مزاحمت با اسم ظاهری «عیادت» به سرش نزده!

همونطور که به نیم‌رخ تهیونگ که گوشه‌ی اتاق مثل یک خواجه‌ی مطیع ایستاده بود نگاه می‌کرد، فکر کرد:
_(حتی بهم نگاه نمی‌ندازه، انگار نه انگار که دیشب توی همین اتاق، درست زیر بدنم و بین دست‌هام...به هرحال! به عنوان شروع قولش برای «فراموش کردن دیشب» داره خوب عمل می‌کنه...آه چرا یه لحظه به اینکه شب گذشته واقعا اتفاق افتاده باشه شک کردم؟! از من هم خونسرد‌تر به نظر می‌رسه!)

با ذهنی درگیر اجازه‌ی ورود داد و طولی نکشید که فردی به سرعت توی اتاق دوید و نفر دوم چند لحظه بعد وارد شد. پسرعموی کوچک، از سرعت زیاد تقریبا توی آغوش ولیعهدی که روی تشک نشسته بود، افتاد و طولی نکشید که صدای لرزونش به گوش سه فرد حاضر رسید:
_جو...جونگ‌کوکـــا! حالت خوبه؟!

_فکر کردم قول دادی بعد از صدور اجازه‌ی وقت گذرونی با خواجه کیم، دیگه اسم کوچکم رو صدا نزنی!

ولیعهد متاسف زمزمه کرد هرچند که جیمین انقدر نگران بود که اهمیتی نداد. چشم‌های خیسش رو سریع روی بدن جونگ‌کوک بالا پایین برد و درحال چک کردن و اطمینان از سلامتش، ادامه داد:
_داشتم از نگرانی می‌مردم وقتی فهمیدم به چه بیماری لاعلاجی مبتلا شدی! ولی خیلی بیش‌تر دردناک بود که دیر بهم خبرش رو رسوندن! اگر بلایی سرت اومده بود و من به موقع نمی‌رسیدم که ببینمت چی؟! خدایان جهان رو شکر که سلامتت رو پس گرفتی!

🌺Blooms Melody🌺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora