_آشغالهای بدردنخور! نه تنها عرضهی اِشغال قصر رو نداشتید، که یک خطم روی تن ولیعهد ننداختید چه برسه که سر خونینش رو برام بیارید!!صدای غرش عصبی مرد توی اتاق بزرگ گیسانگخانه خفه شد اما همون یک جمله برای نشستن لرز به تن مردان سیاهپوش توی اتاق کافی بود. مرد سردسته با چشمهایی به خون نشسته به سر پایین افتادهی مردانش خیره شد و پوزخندی زد. قدمی به عقب برداشت و با گذاشتن دستش روی دستهی شمشیر مهمترین زیردستش که درست پشت سرش ایستاده بود، تیغه رو آهسته بیرون کشید و باز هم لرزی به تن افراد مقابلش انداخت.
دوباره سمت افراد لرزون برگشت. جلوی مردی که مسئول اصلی شبیخون به قصر بود ایستاد. تیغه رو کف دستش تکیه داد و با لذت به برقش خیره شد و زمزمه کرد:
_خب خب...سر خونین ولیعهد اینجا نیست. شاید باید یه سر رو جایگذینش کنیم!مرد خطاکار با شنیدن این حرف به سرعت زانو زد. پای مرد مقابلش رو گرفت و التماس کرد:
_غلط کردم ارباب! اشتباه کردم! لطفا بهم رحم کنید! دفعه بعد بهتر عمل میکنم! لطفا منو ببخشید! من یه مادر پیر دارم، اگر بمیرم...هنوز التماسهای ضجه مانندش پایان نیافته بود که تیغهی شمشیر هوا رو برید و با صدا توی گلوش فرو رفت. نفس مردان سیاهپوش حبس شد اما سردسته با بیخیالی شمشیر رو از گلوی مرد بیرون کشید و درحالی که به افتادن و جون دادن بدنش و فوارهی خونه جاری شده از گلوش چشم میدوخت، گفت:
_حالا هم یک سر خونین داریم هم شر یک وراج بیخاصیت از دنیا کنده شده!شمشیر رو سمت زیردست پشت سرش پرت کرد و پای پوشیده با کفشش رو توی دریاچهی خون کف زمین کشید. قطرهی خون پریده روی گونهش رو هم با انگشت پاک کرد و درحال مکیدن شست خونآلودش، لگدی به تن بیجون مرد زد:
_از جلوی چشمهام گمشید و هرچه سریعتر برای نقشهی بعدی آماده بشید قبل از اینکه پشیمون بشم و همتون رو از دم تیغ بگذرونم!مردان سیاهپوش همگی تعظیم کردن و بدون تلف کردن یک ثانیه از پنجرهی اتاق بیرون پریده و توی سیاهی شب گم شدن. سردسته نفس عمیقی کشید و با پیچیدن بوی آهن و خون توی بینیش نیشخندی زد. سمت زیردستش چرخید و گفت:
_بوی خون بهترین عطر جهانه و سرخی خون، قشنگترین رنگ قرمز. تو اینطور فکر نمیکنی؟_همینطوره ارباب.
زیردستش بیمکث پاسخ داد و باعث شد نیشخند اربابش عریضتر بشه:
_پس کف دستت رو ببر!زیردست بدون اینکه جا بخوره یا مکث کنه شمشیر خونینش رو سمت کف دستش حرکت داد و برید. چشمهای اربابش از رضایت برق زدن و خندید. خندهش اوج گرفت و از حالت طبیعی خارج شد، اما خیلی زود بند اومد. چشمهاش بیحس شدن و سمت زیردستش گام برداشت. دستش رو گرفت و درحالی که به زخم خونآلودش خیره میشد زمزمه کرد:
_میخواستم از خون ولیعهد یه رنگ قرمز جدید و لذتبخش برای چشمهام بسازم، اما اون شاهزادهی لعنت شده سگجونتر از این حرفهاست که به این سادگیها کم بیاره و بمیره! پس باید برم سراغ آخرین راه...
ESTÁS LEYENDO
🌺Blooms Melody🌺
Ficción históricaکیم تهیونگ توی دنیای سیاه و سفیدی زندگی میکنه که فقط افرادی که نیمهی گمشدهشون رو پیدا کردن، قادر به دیدن رنگها هستن! دو نیمه فقط با لمس همدیگه و جریان الکتریسیتهی خوشایندی که بهشون موهبت رنگی دیدن میبخشه، از وجود هم خبردار میشن و جمعیت به قدر...