🌺Part 41🌺

2.7K 733 1.5K
                                    


پسر وزیر اعظم، جئون سوکجین، اون روز توی یکی از اتاق‌های عمارت خانوادگیشون نشسته و موهای بلندش رو به دست چند ندیمه سپرده بود تا با خوشبوترین روغن‌ها و کرم‌های گیاهی مرطوبش کنن و همزمان دست‌هاش رو توی دو ظرف پر از گلبرگ فرو برده بود تا عطر و تازگیشون پوستش رو نرم و خوشبو کنه و نگاهش از پنجره به باغ دوخته شده بود.

وقتی در اتاقش به صدا دراومد بازهم نگاهش رو از منظره نگرفت و دستور داد:
_بیا داخل.

صدای ورود فردی که منتظرش بود به گوش رسید و قبل از اینکه چیزی بگه، ازش پرسید:
_پسره رو آوردی سئوجون؟

محافظ بعد از مکثی با تردید جواب داد:
_من پیداش کردم ولی...

سوکجین خیره به ناخن‌های یکی از دست‌هاش اخمی کرد و باز هم به سمت محافظش نچرخید:
_نگو که اون طبیب خرفت برای بردنش بازی درآورده؟! اون حقی برای نفرستادن یک کارآموز نداشته اون هم وقتی پسر وزیر اعظم دستور داده!

_نه سرورم منظورم این نبود‌. همونطور که گفتید طبیب با وجود نارضایتی نتونست مخالفت کنه. اما...خب چیزی راجع به این پسر...

_اون پسر چی سئوجون؟!

سوکجین بی‌حوصله از من‌من کردن محافظ تشر زد و سئوجون ناچار گفت:
_اگر اجازه بدید بیاد داخل خودتون متوجه می‌شید.

سوکجین فقط با دست به محافظش اشاره کرد که اجازه‌ی ورود بده و بعد از شنیدن صدای قدم‌های دومی، دست‌هاش رو از ظرف گلبرگ‌ها بیرون کشید و بی‌حوصله به عقب چرخید، اما به محض افتادن نگاهش به پسری که مقابلش با سری پایین افتاده زانو زده بود، چشم‌هاش گرد شدن و صداش بی‌اختیار بالا رفت:
_این رعیت بی‌همه چیز اینجا چه غلطی می‌کنه؟!

با سکوت محافظ، ناباور پرسید:
_نگو نامجونی که ولیعهد ازش تعریف می‌کرد این احمقه؟!

سئوجون مردد جواب داد:
_همینطوره سرورم. اما برخلاف ظاهرش، طبیب خیلی ازش تعریف می‌کرد، می‌گفت_...

_بیرون!

_بله؟!

_همتون به جز این رعیت برید بیرون!

سوکجین با اخم غلیظی دستور داد و دیگران که اخلاق تندش رو به خوبی می‌شناختن، قبل از اینکه عصبانی بشه سریعا اتاق رو ترک کردن. با خالی شدن اتاق، سوکجین از جا بلند شد و با دیدن جمع‌تر شدن پسر قد بلند توی خودش و نگاه یواشکی که بهش انداخت، پوزخندی زد. مثل شکارچی که طعمه‌ش رو گیر آورده، دور پسر زانو زده چرخید و زمزمه کرد:
_هاه، پس تو نامجونی! فکر می‌کردم یک پادوی بدردنخور و احمقی، باورنکردنیه که حالا اینجا به عنوان شاگرد مورد علاقه طبیب و کسی که ولیعهد شخصا پیشنهادش داده، نشستی!

نامجون چیزی نگفت و کمرش از تن صدای پسر لرزید، اما نه از ترس، بلکه از خوش‌آوا بودنش! عطر انواع گل‌ها از تن اشراف‌زاده بلند می‌شد و نامجون که از خود قصر تا دقایقی پیش، از ترس مواجه شدن با پسرعموی خشن ولیعهد به خودش می‌لرزید، حالا مشتش رو هر لحظه بیش‌تر روی رون‌هاش می‌فشرد تا جلوی وسوسه‌ش برای بالا آوردن سرش و دیدن چهره‌ی بی‌نقص سوکجین رو بگیره. اخلاق سوکجین ترسناک بود، اما نه به ترسناکی جادویی که چهره و اندامش داشت و نگاه همه رو بی‌اختیار سمت خودش می‌کشید و متاسفانه نامجون هم از رعیت‌های دیگه مستثنی نبود و نمی‌تونست جلوی این بُت زیبایی مقاومت کنه!

🌺Blooms Melody🌺Where stories live. Discover now