🌺Part 11🌺

2.3K 686 743
                                    

عصر آرومی درون قصر سلطنتی بود و همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. نسیم خنک اواخر بهار می‌وزید، آخرین شکوفه‌ها روی زمین می‌ریختن، پرنده‌ها نوای دلنشینی سر داده بودن و خدمتکارها با لبی خندون مشغول پخت و پز، شست و شو و تمیزکاری بودن. همه سرگرم کار خودشون بودن و در این بین پسر اشراف زاده‌ای درحال قدم زدن درون حیاط طویل و بی‌انتهای قصر و جا به جا شدن از محوطه‌ای به محوطه‌ی دیگه، از گوشه‌ی چشم شاهد این پویایی و سرزندگی بود!

موهای بلند سیاه رنگش، در دست نسیم به بازی گرفته شده و هانبوک قیمتی یاسی رنگش، پشت سرش تو هوا تاب می‌خورد. پوست سفیدش زیر نور آفتاب می‌درخشید و چهره‌ی بی‌نقصش، به صورت مداوم توجه‌ها رو به سمت خودش جلب می‌کرد؛ هرچند با چشم غره‌ی غلیظ محافظی که با یک قدم فاصله از پسر راه می‌رفت، همه‌ی نگاه‌ها به سرعت دزدیده می‌شدن!

_مطمئنم باید خسته باشه!

با پیچیدن صدای پسر اشراف‌زاده توی محیط، محافظی که درحین چشم غره رفتن، درحال دست کشیدن به سربند و شمشیرش بود، به خودش اومد و سرش رو سریعاً سمت پسری که جلوتر از اون درحال راه رفتن بود، گردوند و پرسید:
_اوه سرورم، چیزی گفتید؟

اخم ظریفی بین ابروهای پسر اشراف رو تزئین کرد. به راهش ادامه داد و با بدخلقی غر زد:
_به اون احمق‌های ناچیز توجه نکن *سئوجون، من از همه چیز مهم‌ترم، به اربابت توجه کن!
(*Park Seo_joon)

محافظ به سرعت سرش رو خم کرد:
_بله سرورم، متاسفم!

پسر پوفی کشید و ابروهاش رو در هم فرو برد. محافظ که به خوبی از عادات اربابش با خبر بود و می‌دونست از رفتارش دلخور شده و اگر این دلخوری رو رفع نکنه برای خودش مشکل می‌تراشه، کمی به پسر نزدیک‌تر شد و با احتیاط گفت:
_سرورم، لطفا ادامه بدید.

_هاه، برای تو چه اهمیتی داره که من راجع به چه چیزی صحبت می‌کنم اون هم زمانی که نگاهت دنبال ندیمه‌های ناچیز قصر می‌گرده؟!

_اینطور نیست سرورم، هم صحبتی با شما چیزیه که من به همه‌ی بانوان قصر ترجیحش می‌دم! باید منو بابت سر به هواییم ببخشید، اما اون خدمتکارهای ناچیز مدام به چهره‌ی بی‌نقص شما خیره می‌شدن. نمی‌خواستم سنگینی نگاه چنین رعیت‌هایی آزارتون بده!

محافظ که به خوبی اخلاق ارباب بد خلق و از خود راضیش رو می‌شناخت، به سادگی دلیل حواس پرتیش رو به زبون آورد و باعث باز شدن اخم‌های پسر اشراف‌زاده شد:
_تو یه گربه‌ی چرب زبونی سئوجون، برای همینه که این همه سال کنارم دووم آوردی!

_شما به بنده‌ی حقیر لطف دارید سرورم!

محافظ با لبخندی که کنج لبش جا خوش کرده بود، به زبون آورد و پسر اشراف‌زاده چشم‌هاش رو گردوند:
_این یه تعریف نبود! به هر حال...داشتم می‌گفتم پسر عمو باید حسابی خسته باشه. سفر به *چینگ واقعا زمان‌بر و طولانیه!
(*چین قدیم.)

🌺Blooms Melody🌺Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin